فکر میکنم...
عصبانی میشم...
غمگین میشم...
خیره میشم به آخرین ساختمونی که از پنجره میشه دید...
ساکت میشم...
گاهیم یه بی حسی جاشو به خستگی میده....
اما تنها چیزی که میدونم اینکه با نشستن کسی به جایی نمیرسه...
اگه مسیر مشخص باشه...
اگه دلت برای رفتن دل دل کنه...
باید رفت...
خستگی!گاهی وقتا نفس گیر میشه...
اما باید رفت...
دل ُ سپرد به اونی که مهربونیش مرهم همه ی زخماس... به اونی که لطفش همیشه شامل حالم شده...
به اونی که همیشه و تحت هر شرایطی هوامو داشته...
با وجود همه ی خطاهام ،کم آوردنام ،بد شدنام ،بازم پشتمو خالی نکرده...
باید پاشد ،خاکا رو تکوند ،اشکا رو پاک کرد ،درد زخما رو بهونه نکرد و ادامه داد... بهتر و جدی تر...
باید ادامه داد...