زنانه ترین ناگفته های حوا

زنانه ترین ناگفته های حوا

زندگی مرا بارها و بارها درهم کوبید،اما صدای شکستنم را کسی نخواهد شنید،این منم قهرمان خودم...
زنانه ترین ناگفته های حوا

زنانه ترین ناگفته های حوا

زندگی مرا بارها و بارها درهم کوبید،اما صدای شکستنم را کسی نخواهد شنید،این منم قهرمان خودم...

20 سال زمینی بودن....

نیــک میپــندارم ؛


سفیــدپوش شدنِ دیــوار شهــری که 20 ســال پیــش


نگــاه نشـــانه ای از امیــدواری خــدا را لمس کــرد....


من ؛


در نقــاشی ِ بهــار خــدا نبــودم !


و طــعم تمــوز را نچــشیــدم...


برگ هـای پاییزی ِ سقــوط کــرده ی درخــت را نشــمردم!


و قــد روزهــای گذرانــده ام با یلــدای 74 نــرسید.


من زاده ی "زمستانم"


راهــی شــده از ســوی خدا...


که پیغــام دهــم خدا ناامیـــد نیســـت...


پس توام امــروز را بــرای نفــسی تازه و گرفتــن دستــان خالق ماه 


غنیمــت بـشـمار ...      


+مرسی از تک تک تون که تبریک گفتین ،

چه کسایی که از چند روز قبل هر روز بهم تبریک گفتن و چه کسایی که دیروز و امروز... 

هر کسیم نمیدونه یا یادش رفته تنش سلامت:)


امروز 20ساله میشم ،یه جور حس جوونی و بچگی و بزرگ شدن حتی پیر شدن رو با هم دارم... 


خیلی از آرزوهای بچگیم برآورده شده بعضیاشم دارم سعی میکنم عملیش کنم... 

همون آرزو هایی که با آرزوهای نوجوونی و جوونیم یکی شدن..... 


حس آدمی رو دارم که از یه مسیر طولانی گذشته و حالام تنها چیزی که یادشه ،خاطره های سیاه و سفید یا رنگی اون سالاس ،وقتیم نگاهمو از پشت سرم میگیرم و جلو رو نگا میکنم یه مسیر دورودراز میبینم که منتظر  راهیش شم... 

راستش نمیدونم کجا قرار  زیر  آخرین سطرای زندگیم  امضاءم رو جابذارم و برم ولی امیدوارم  تا اون روز دلی رو نشکسته باشم و تا جایی که در توانم هست تونسته باشم آرزوهام رو به فعلیت برسونم... 


بازم ممنون از همتون :)

خوشحالی و سلامتی هر کدومتون آرزومه :)



از مـن مخواه در روز میلام غـزل بسـرایم


از مـن مخواه کلـماتم را بشـویم


مـــن زاده ی بهـــمنم


سخـت وســرد و سـفید  بی هیچ رنـــگی


مــن دخــتـــر ماه بهــــمنم


در روز میــلادم نفــسم را که سالها حـبس است رهــا میکنم


می خواهم قــناری وحـــشی به آشیانه ی گلـویم برگردد


رهـــا می شـوم از تمــام بلــــندی ها


از بـــرجها


منــــــارها


پلــــــه ها


هنگامه  روز مـــــــــیلادم که از عــرش بر فــرش آمدم


می خواهم دوباره مــــتولد شوم


از فــرش به عــرش



آری مــن هـمان مـسافر مـهربان از خــــــدا هسـتم


سرشار از


عــــــشقم


لــــــــــــبخندم


غـــــــــــــــــــــمم


و خــــــدا خواست مرا اینگونه تعبیر کند


مـــن ســـردم


و تمام رنـگهـای گـــرم دنـــیا از سقف تنهایی اتاقم قندیل میبندند



آذین شب تــــولد مـــن است

قندیلهای یخی از گـــرم تــریـــن رنــگـهـای دنـــیا




بانوی بهمن ماه