زنانه ترین ناگفته های حوا

زنانه ترین ناگفته های حوا

زندگی مرا بارها و بارها درهم کوبید،اما صدای شکستنم را کسی نخواهد شنید،این منم قهرمان خودم...
زنانه ترین ناگفته های حوا

زنانه ترین ناگفته های حوا

زندگی مرا بارها و بارها درهم کوبید،اما صدای شکستنم را کسی نخواهد شنید،این منم قهرمان خودم...

خسته نباشی رفیق...

 

 

یادت می آد رفیق ؟

سال قبل همین موقع ها بود که گردن درد امونت رو بریده بود... 

چند روزی تحملش کردی اما توانی که برات نموند قید یکی از کلاس های صب تا شبمونو رو زدی و رفتی دکتر... 


گفتی برات آزمایشای زیادی نوشته و حتی نمونه برداری از چیزی که روی گردنت متورم شده! 

یادت می آد گفتم "نترس هیچی نمیشه! "

اما شد... 


جواب آزمایش هات خوب  یادمه....


سرطان خون! اونم نوع خطرناکش! 


من مونده بودم و باور خبر خوب نبودنت! 

دردی که به جونت افتاده بود و هر روز بی اینکه بدونیم چیه ضعیف ترت میکرد... 


تا اون روز کذایی که گفتی 

"دکتر میگه معمولاً قابل تشخیص نیس تا وقتی که کلا طرف رو از پا بندازه ولی  متورم شدن این گره های لنفیم و درد داشتنشون باعث شده زودتر بفهمیم "


من مونده بودم و تویی که غم و نگرانی از سرو روت میبارید و دنیزی که فقط گریه میکرد ،بارانی که حرف نمیزد و سمایی که فقط وای وای میکرد ،شادی که اصلا باورش نمی شد و سپیده ای که فقط نگاهت میکرد... 


من بودم و ناباوریام ،من بودم و تویی که مریضیت رو باور کرده بودی و دنیزی که آروم نمیگرفت و مدام گریه میکرد... 

بقیه هم فقط نگاهت میکردن،حرف هات رو باور نمیکردیم... تو ؟تو که خوب بودی! فقط گردنت درد میکرد... 


حرفی برای گفتن نداشتیم... گفتیم 

"مریضیت هر چی که باشه تو خوب میشی خودت رو نباز الهه خوب ؟"

جوابت فقط یه  خنده ی بی رمق بود... 


اون روز رو خوب یادمه ... 

تو رفتی و ما هم یکی یکی راهی خونه شدیم... 

دنیز چندبار زنگ زد و گریه کرد... 

بیشتر از من و تو گریه میکرد... 

دعواش میکردم که" مگه الهه مرده که اینطوری میکنی ؟"

صدایش میلرزید "نه... ولی  اگه طوریش بشه "

"نمیشه نمیشه... الکی شلوغش نکن "

باشه ای میگفت و دوباره شرو میکرد هق هقش رو...


حالا نوبت خودم بود از نبودن همه استفاده کردم و گریه کردم... 

عادت به گریه ندارم چه برسه بخوام طولانی و با هق هق گریه کنم... همیشه اگه بغضیم باشه همون آن چال میشه... 

ولی برای تو گریه کردم... چند قطره ،ولی گریه کردم... 


بعدش بابا حرف زد باهام وقتی گفتم خوب نیستی... فهمیدم خودشم ناراحت شده ولی به من دلداری میداد که خوب میشه... 

مامانم برات دعا میکرد... 


گذشت.... 

یه روز اومدی گفتی میخوام موهامو کوتاه کنم دکتر میگه داروها روت اثر نداره باید شیمی درمانیو شروع کنیم... 


به موهات نگا کردم که هر جوری جمش میکردی مقنعه رو رد میکرد و حلقه های مشکی فردارشو به همه نشون میداد ... به موهای نرم و فردار و بلندت برای آخرین بار نگا کردم... 

"موافقی آخر هفته باهم موهامونو کوتا کنیم ؟"

نگام کردی... چشات گرد شد ولی هیچی نگفتی..  تو چشمای قهوه یت نگا میکردم به حرف اومدی 

"نه لازم نیس همچین کاری بکنی من نمیخوام دیدن اینکه میریزن عذابم بده... ممنون ولی لازم نیس "

اخم کردم 

"خوب با هم کوتاه میکنیم بعدش که خوب شدی دوباره با هم دیگه بلندش میکنیم "


میدونستم دل کندن یه دختر از موهاش یعنی چی... میدونستم عاشق موهاتی... میدونستم لاغر شدن چند وقته اونقدر اذیتت نمیکنه که کوتاه کردن موهات... 

ساکت شدم و فقط یه لبخند به جای همه ی اینا جا خوش کرد رو لبام... 

توم فقط سرتو به معنی باشه تکون دادی و جواب خنده ام رو با خنده ی قشنگت دادی... 


دنیزم به احترام تو موهاشو دم اسبی جمع میکرد و مقنعه رو طوری سرش میکرد که حتی یه تار مو از اون موهای همیشه بازش دیده نشه تا مبادا دلت برای موهایی که حالا کوتاه شده بود تنگ شه... 

مدل موی هممون عوض شد... 

زمان برد ولی با هم دیگه عادت کردیم.... 


شیمی درمانی خستت میکرد و فقط میخوابیدی... 

 زنگ میزدم کلی چرت و پرت میگفتم که فقط بخندی... بلد بودم بخندونمت... 

میخندیدی بعدش ازت میپرسیدم امروز چطور بود... جلسه ی بعدش کیه... 

میگفتی مرسی که میپرسی... 

دلم میخواست فقط خوب شی... 

دنیز ساکت و آرومم شده بود یه دختر پرحرف... اونقدر مزخرف میگفتیم تا بخندی تا خستگیت یادت بره... 


تایم کلاسامون زیاد بود ولی به هر بهونه ای میبردیمت کافه ی خودمون... میگفتی میل ندارم ولی وقتی اصرارای منو سما و مهسا رو میدی اعتراضی نمیکردی... 

دوباره چند کیلویی وزنت بیشتر شد.. روحیه ات بهتر شد... 

رفتی برا پرتو درمانی ولی حال روحیت بهتر از قبل بود... 

گفتم بهم بگو کجا میری تا اگه خواستی بیام پیشت باشم... فقط خندیدی... 

اثرات پرتو درمانیم خودشو نشون میداد کم کم... 


حالا یه سال گذشته... 

چند روز قبل باران به دنیز میگف نتیجه ی نهایی معلوم شده... 

تو خوب شدی :)کاملاً خوب :)

حالام دانشجویی... و احتمالا هم به زودی قرار شیرینی خواستگارتو بهمون بدی :)


خسته نباشی عزیزم... 

تو از پسش براومدی... 

بهت گفته بودم میتونی... 

آفرین دخترخوب... آفرین... 


همیشه همینقدر شاد بمون.... 

تونستی رفیق تونستی... 

روزای سخت تموم شد الهه... تموم شد .... 









نظرات 17 + ارسال نظر
مهندس جان جمعه 2 بهمن 1394 ساعت 23:34 http://mohandesjan.blogsky.com

سلامتی دوباره اش مبارک :)

ممنون عزیزم :)

Meredith جمعه 2 بهمن 1394 ساعت 11:11 http://dr-coffe.blogsky.com

خدا رو شکر
خوشحال شدم واقعن
نمیدونی چقدر خوشحال شدم

مرسی عزیزم :)

گل دختر پنج‌شنبه 1 بهمن 1394 ساعت 07:30


دوتا نیستیم 3 تاییم:))
با نفس میشیم 4 تا:)
یادم بنداز یه سر بهش بزنم باهاش آشنا شم

هم راز چهارشنبه 30 دی 1394 ساعت 17:47

سلام.
اشکم دراومد....و آخرشم یه اشک خوشحالی ریختم.
خداروشکر خوب شد....و خوشبحالش دوستای خوبی مثل شما داره.....

سلام...
خوش اومدین...

ممنون :)
شاد باشین...

گل دختر چهارشنبه 30 دی 1394 ساعت 12:13

مگه من میگم بی ایرادی
تو که سرتا پا ایرادی
میگم روحت بزرگه
مثل فرشته هاس
دوست منی اینجوریه

یعنی دوتا مشت میزنی یه بوس میکنی! عجب!

خوبه شکر خدا دوتا دیوانه همو پیدا کردن!
خدا آخرشو بخیر کنه صلوات :)

محمد چهارشنبه 30 دی 1394 ساعت 10:50 http://aban93.blogsky.com/

خدا رو شکر
خدایا همه ی بیماران را شفا بده.................
سلامتی نعمت بزرگیه

زنده باشید..زنده باشند...

آمین...
همچنین...

آنی چهارشنبه 30 دی 1394 ساعت 10:23 http://activemind.blogsky.com/

وای خدا رو شکر!
تمام مدت که داشتم این پست رو می خوندم ته دلم خالی میشد که نکنه یه وقت اتفاقی برای این دختر مهربون قصه بیافته
وای خدا رو شکر که از پسش براومده
خدا رو هزاااار بار شکر که خوبه

خدا رو شکر که شماها رو داره. دوست های ماهی مثل شما :*

واقعا خدا رو شکر که خوبه :)

لیمو@@1 چهارشنبه 30 دی 1394 ساعت 09:20 http://lemoo100.rzb.ir

خیلی طولانی اما زیباو جالب

ممنون :)

گل دختر چهارشنبه 30 دی 1394 ساعت 08:39

هانی من پیش تو نمیام
تو منو میزنی
فک کردی تهدیدت یادم رفته

گل دختر چهارشنبه 30 دی 1394 ساعت 08:36

اشک و لبخند خیلی حس قشنگیه
ممنون این حسو بهم دادی
نسا
تو روح بزرگی داری
قدر خودتو بدون
نزار سیاهی های زندگی روحتو لکه دار کنن
قول بده نزاری
باشه؟

اینایی که گفتی برا کی بود ؟

هیچ وقت با ذره بین کسیو بزرگ نکن... از من بزرگتراشم ایرادای زیادی دارن

x چهارشنبه 30 دی 1394 ساعت 01:24

خخ

بستگی داره ... من که سر کلاسا خیلی ارومم اینقدر که نزدیکه خوابم ببره :)) فائزه هم که بچه ارومیه! نگاه به شلوغ بازیاش نکن اینا تو دلشه ظاهرش خیلی ارومه !! (باباع حفظ ظاهر !)

خودت هم فکر نمی کنم اهل اتیش سوزوندن علنی باشی

سوم شخص هم موجود نسبتا اروم و بی ازاریه :))

فقط خانم نفس ظاهرا شیطونی روپوستی دارن :))

چی بگم!
بنظرم ما و یه بمب هیچ فرقی با هم نداریم!

x چهارشنبه 30 دی 1394 ساعت 01:08

چرا دوست واقعی قطعا هستی برای همه مون ... یه دوست که انرژی مثبت واقعی به همه منتقل می کنه

اما حقیقت اینه که تهش دوست واقعی تو دنیای مجازی نه دوست واقعی تو دنیای واقعی

مزه دومی ٬‌ خیلی بیشتر از اولیه

من نمیدونما :))

سه تا از دوستای این فضا هستن که من شدیدا دوست دارم دانشجوی شهر ما بشن . یکیشونم تویی . واقعی دوست دارمتون

ایکسی جان من بدونه که مجازی یا حقیقی بودن لازم نیس... هر وقت خواست من نساء بانوی مجازیو میذارم کنار و براش واقعی میشم... هر وقت بهم نیاز بود فقط بگو :)
من به شدت نگران هم دانشگاهی شدنم! این همه زور میزنیم قبول شیم بعدش باهم باشیم همون هفته ی اول اخراجمون میکنن

جلبک خاتون چهارشنبه 30 دی 1394 ساعت 00:47 http://zendegiejolbakieman.blogsky.com

میدونستم ته شو...
تو با هر کسی که رفیق باشی...هر کسی که کنارت باشه....کنار تو و ادمایی مثل تو...قطعا اگه مرده باشه هم زنده میشه....
خوش بحالش...
خوش به حالت که بودنت اینهمه ارامش میده...به من...به دوستات...
گفته بودم تو حیفی...

کاش خواهرم بودی
بیشعور
دیگه دوستت ندارم
برو پیش الهه جونت

اول اینکه آدما دور برم ،کسایی مثل تو خیلی بهتر از منن... منم پیش خوبیه شماها خوب بنظر میرسم :)

حیف چرا ؟این دنیا آدمایی مثل تو داره که من به خاطر همین دلیلاش عاشق زندگی کردنم :)

نیستم ؟به خواهری قبولم نداری ؟
مرسی واقعاً از ابراز لطفت

ولی من دوست دارم و به این زودیام ول کنت نیستم

x چهارشنبه 30 دی 1394 ساعت 00:45

خوشحالم پایانش خوب بوده

+ ای کاش دنیای واقعی هم دوست بودیم

:)

مگه نیستیم ؟

نفس چهارشنبه 30 دی 1394 ساعت 00:32

اخه خوشمزه به نظر میای

اتفاقا برا سلامتی مضرم

نفس سه‌شنبه 29 دی 1394 ساعت 23:56

خوش بحال جمع دوستات...
رفاقت به معنای واقعی لغت...

نسا میخوام گازت بگیرم، محکم

دیگه خیلی کم همو میبینیم ولی هوای همو داریم :)

یا خدا! چرا ؟

سهیلا سه‌شنبه 29 دی 1394 ساعت 23:45 http://rooz-2020.blogsky.com/

نفسم گرفت از بس یه نفس خوندم و قلبم تاپ تاپ میزد....از رسیدن به آخراش میترسیدم نکنه ناگوار تمام بشه..اما یهو یه لبخند گل و گشاد رو لبم نقش بست...
و یه نفس راحت کشیدم...
خدا رو شکر....خدارو شکر
برای همه تون توفیق های روزافزون از پروردگار خواهانم...
حلاوت رفاقتهای نابتان گوارای وجودتون......

مرسی سهیلا بانو مرسی :)

مام کلی ذوق کردیم...

خدا رو شکر الان خوبه و درگیر زندگیشه...
درگیر عمر دوباره ای که خدا بهش داده...

ممنون :)

امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.