بر تل خاکی نشسته بودم که خدا آمد و کنارم نشست....
گفت:"مگر کودک شده ای که با خاک بازی میکنی؟"
گفتم:"نه!ولی از بازی آدم هایت خسته شدم،همان هایی که حس میکنند هنوز از خاکم و روح تو در من دمیده نشده...من با این خاک بازی میکنم تا آدم هایت را بازی ندهم...."
خدا خندید....
پرسیدم:"خدایا!چرا از آتش نیستم تا هر که قصد بازی داشت را بسوزانم؟"
خدا اما ساکت بود،گویا از من دلخور شده بود...
گفت:"تو را از خاک آفریدم تا بسازی،نه بسوزانی!تو را از خاک از عنصری برتر ساختم....از خاک ساختم تا با آب گل شوی و زندگی ببخشی،از خاک که اگر آتشت بزنندباز هم زندگی میکنی و پخته تر میشوی...با خاک ساختمت تا همراه باد برقصی....تو را از خاک ساختم تا اگر هزار بار آتش و آب و باد تو را بازی داد،تو برخیزی،سر برآوری و در قلبت دانه ی عشق بکاری و رشد دهی و از میوه ی شیرینش لذت ببری...تو از خاکی ،پس به خاکی بودنت ببال....."
و من هیچ نداشتم برای گفتن به خدا....