زنانه ترین ناگفته های حوا

زنانه ترین ناگفته های حوا

زندگی مرا بارها و بارها درهم کوبید،اما صدای شکستنم را کسی نخواهد شنید،این منم قهرمان خودم...
زنانه ترین ناگفته های حوا

زنانه ترین ناگفته های حوا

زندگی مرا بارها و بارها درهم کوبید،اما صدای شکستنم را کسی نخواهد شنید،این منم قهرمان خودم...

 هر روز شیطان لعنتی

خط های ذهن مرا اشغال میکند

هی با شماره های غلط زنگ میزند

آنوقت من اشتباه میکنم و او

با اشتباه های دلم حال میکند

دیروز یک فرشته به من میگفت:

تو گوشی دل خود را بد گذاشتی

آنوقت ها که خدا به تو میزد زنگ

آخر چرا جواب ندادی؟

چرا برنداشتی؟

یادش بخیر

آن روزها مکالمه با خورشید

دفترچه های ذهن کوچک من را

سرشار خاطره میکرد

امروز پاره است

آن سیم ها که دلم را

تا آسمان مخابره میکرد

با من تماس بگیر خدایا

حتی هزار بار 

وقتی که نیستم

لطفا پیام خودت را

روی پیامگیر دلم بگذار...

خدایا....

خسته ام از بد بودن هایم

خسته ام از تظاهر به خوب بودن هایی که نیستم

از آفرینش آسمانها و هستی و زمین که سخت تر نیست،

خوبم کن،فقط همین...

دلم گرفته خدایا...


تو دل گشایی کن...


من آمدم به امیدت...


تو هم خدایی کن...

بکوش تا میتوانی،خواهی دید که همه چیز درست خواهد شد...

گاه آسان نیست که بدانی چه راهی در پیش گیری،چه تصمیمی بگیری و یا چه کنی...

زندگی زنجیری از افق های نو،آرزوهای نو،روزهای نو 

و

تغییراتی است که به سوی تو می آیند...

و گاه در رویارویی با این همه،بی نیاز از یاری نیستیم...

به خاطر داشته باش:

نخست در خیال و سپس آن را به واقعیت در آور...

دریاب که چقدر یگانه ای!

خوش بین باش!

این نگرش توست که بر نتیجه ی بسیاری از کارها نشان خود میزند...

به هنگام نیاز به یاری آن را طلب کن...

خرد نگهدار جهان را جویا باش و بر آن چنگ بزن...

هر روز گامی به پیش بردار...

آغاز کن!باور کن و چنین باش!

تمام ارزشی را که شایسته ی آنی به خود ارزانی دار...

ویژگی ها،شایستگی ها و هر آنچه تنها در توست،قدر بدان...

فراموش مکن که زندگی میتواند بس گرانقدر باشد...

بر بال خیال بنشین...

زمان لازم را برای رسیدن به رویاهایت در نظر آور...

به درستی که به آن شادمانی خواهی رسید...

که به زر خریدنی نیست...

پروا مکن،هیچ قله ای نیست که تسلیم قدم های تو نشود...

نیکو ترین کار کدام است؟ساده است،ساده:

بکوش تا میتوانی،

خواهی دید که همه چیز درست خواهد شد...

حرف تازه ای برای گفتن ندارم،

در فکرهایم زنی زندگى میکند که برای روزهای مرده اش کفن میدوزد... 

و فکر میکنم چقدر شبیه شده ام به زن چروک توی آیینه  و چقدر سقف این اتاق کوتاه است...

دلم آرامش میخواهد... 

به اندازه ی خوردن یک فنجان چای کوتاه باشد!

یا به اندازه ی قدم زدن روی سنگفرش خیس پیاده رو طولانی...!

فرقی نمیکند فقط آن لحظه را میخواهم،

آن لحظه که تمام سلول های بدنم آرام گیرند... 

راستش میدانی! 

دیگر طاقت رویاهایم تمام شد!

دلم رسیدن میخواهد...