زنانه ترین ناگفته های حوا

زنانه ترین ناگفته های حوا

زندگی مرا بارها و بارها درهم کوبید،اما صدای شکستنم را کسی نخواهد شنید،این منم قهرمان خودم...
زنانه ترین ناگفته های حوا

زنانه ترین ناگفته های حوا

زندگی مرا بارها و بارها درهم کوبید،اما صدای شکستنم را کسی نخواهد شنید،این منم قهرمان خودم...

یک پُست شعر...

باد لاى موهایت مى پیچد


موهایت موج بر مى دارد

و در کرانه اى دوردست

اسب هاى ترکمن رم مى کنند!

چشم هاى تو ارتباطِ مستقیمِ باد و باران است

چشم هاى تو پیامبر باغچه و ناودان است

چشم هاى تو معجزه

چشم های تو ابر

چشم های تو..

آه اى معشوق!

عادت کرده ام به تنهایى

عادت کرده ام به سکوت

کمى نگاهم کن

تا صداى دریا بدهم!


 "بهرنگ قاسمی"





آدم ها از دور زیباترند....

به آدمها نباید زیاد نزدیک شد.

هر آدمی باید با خود ابهاماتی داشته باشد .

آدمها با ابها ماتشان زیباترند.

با چیزهایی که در موردشان نمی بینیم و نمی دانیم دوست داشتنی ترند...خواستنی ترند.


به شناختشان در حدی که "می خواهند"، باید رضایت داد

چون شناختِ بیشتر در هر صورت ناامید کننده خواهد بود .

می شود برای شناخت یک آدم

زمان گذاشت و همه ی ابعاد روحش را کشف کرد ،

می شود وارد حبابش شد و دنیای یک نفری اش را فهمید

و پرده از رازهای مگویش برداشت اما ...

نمی ارزد ...


چنین موفقیتی هرگز به خراب شدنِ تصویر

و تصورِ زیبایی که از او در ذهن ساخته اید نمی ارزد...

و این اصلا به معنای خودفریبی نیست...


آدمها همین اند که هستند ؛


همین که می خواهند بگویند و تو می بینی و می شنوی و "حس" میکنی ...

آنها نمی توانند خوبی ها یا بدیهاشان را پنهان کنند .

این را خوب می شود فهمید ،

بدون اینکه نیازی باشد زیادی کشف شان کنی .


به شدت به رعایت حد و مرزِ آدمها معتقدم ...

در هر رابطه ای و از هر نوعِ آن ...

آدمها از دور زیباترند .....



تقدیم به خانمها..


خدا گفت: زمین سرد است


چه کسی میتواند زمین را گرم کند؟


زن گفت: من میتوانم...


 خدا شعله را به او داد


زن شعله را در قلبش گذاشت، قلبش آتش گرفت


خداوند لبخند زد، زن پر از نور شد، زن زیبا شد


خدا گفت: زن شعله را خرج کن


زن عاشق شد، زن مادر شد، زن مهر شد، زن ماه شد....


در تمام این سالها خدا سوختن زن را تماشا کرد


خدا گفت: اگر زن نبود زمین من همیشه سرد بود...


روزتون مبارک....



شکمو و لوسی کوچولو!

برای هر فامیلی یه موجود شکمو لازمه!


مثل این دختر خاله ی هفت ساله ی من که بدون اجازه رفته توو اتاق داییم فوضولی ،بعدم وقتی میخواسته از پله ها بیاد پایین چشمش  به یه سری خوراکیایی که شبیه بیسکویت یا حالا هر چیزی که بنظرش خوشمزه بوده،افتاده...


این شکمو خان هم بدون اجازه رفته و شروع کرده به خوردن...دیده خوشمزه م هست پس با جدیت تمام ادامه داده به خوردن...


بعدش چی شده؟

هیچی بعد یه ساعت دل درد گرفته و میگفته معده اش میسوزه و حالش بهم میخوره...مام از همه جا بی خبر!


بردنش دکتر به زور آمپول و سرم بهتر شده...

بعدا کاشف به عمل اومده که اون چیزایی که به همه نشون داده که به عنوان بیسکویت خورده غذای "لوسی مِی" سگ کوچولوی دایی کوچیکه بوده!!

حالا به این شکمو چی باید گف!؟