مطب بعضی روزا اونقدر شلوغ میشه و کیسای مشکل پیدا میشن که شبا به زور خودتون رو میرسونین خونه.... البته من صب رفتم و بعد مطبم تا طرفای یازده رفتیم ددر...
نتیجه این شد که خستهههههههه خودمو رسوندم به تختم و خیلی دلم میخواست آرایشمو پاک نکنم و بخوابم ولی متاسفانه نمیشد...
الانم کافیه فقط سرمو بذارم رو بالشت...
هر چقدر که بزرگتر میشم تنها چیزی باعث میشه غمگین شم و بترسم ،ترس از دست دادنه عزیزامه...
زندگی بدون اونا....
عمیقا غمگینم میکنه و میترسونه منو...
بار فتن همه میتونم سر کنم،عادت کنم و زخمام رو با حوصله مرهم بذارم و خوب کنم...
هر رفتنی جز نبودن اونا...
دور باشه اون روزا.....خیلی دور....خیلی خیلی دور.....
داریم اولین قدم های جابجایی مجدد،بعد از سه سال رو به شهر دوران کنکورم ،برمیداریم...
باید اول خونه ی شهر زادگاه رو تعمیر کنیم که بابا قراره کاراش رو هماهنگ کنه...
منم امروز اینترنتی داشتم دنبال خونه میگشتم...
ببینیم چی پیش میاد....
تولدت مبارک عزیزترینم...
لپ لپم...
لمس بودنت مبارک،دلیل هر بهانه و بازدمم...
بمونی برام دردونه ی من...
روی زیبایش رقابت میکند با قرص ماه رو به روی دلبر من هیچکس زیبا نبود
+عنوان از زهرا جعفری
یه پا درد جالبی بعد از پیکنیک مون توو طبیعت با بچه ها ،منو همراهی میکنه که نگو...
حالا کی میخواد تشریفش رو ببره خدا داند!!!
+عنوان از سجاد سامانی
بالاخره امروز آخرین امتحانمونم دادیم و تمام!!!!
آخ که چه حس خوبیه...
حالا دیگه سال سه ای محسوب میشم....
هووووممممممم داره به سرعت میگذره سالای دانشجو بودن....
+عنوان از هوشنگ ابتهاج
بچه ها شنبه اومدن و تا من به خودم بیام یه اکیپ هفت نفره شده بودیم از کسایی که همکلاسی شون بودن و همشهری منم بودن...
خییییییییییلی زیاد خوش گذشت هر چند اثرات آفتاب سوختگی هنوز روی دستم موجوده ولی روز عالی بود....
بماند که مامان و بابا اندازه ی فرهنگ عمید گوشزد کرده بودن که حواست باشه تند نرونی قول بده لایی نمیکشی ووووووووو....
دیگه خودتون بهتر میدونین من سرتون رو درد نیارم!....