زنانه ترین ناگفته های حوا

زندگی مرا بارها و بارها درهم کوبید،اما صدای شکستنم را کسی نخواهد شنید،این منم قهرمان خودم...

زنانه ترین ناگفته های حوا

زندگی مرا بارها و بارها درهم کوبید،اما صدای شکستنم را کسی نخواهد شنید،این منم قهرمان خودم...

عطر نارنج، بوی صبح ... برای دوست داشتنت، آفتاب را، در فنجان شعرم نشانده ام!!

خاله ته تغاری پیام داده هر وقت چشمم میفته به شیرینی یاد لُپ لُپ میفتم... 

میگه چند روز قبل که رفته بودم خونه ی دخترخاله ،سالاد ماکارونی درست کرده بود منم به یاد تو حسااااااااااابی خوردم :)


خاله ته تغاری دیگه! ^_^



*عنوان از عرفان یزدانی 


الهام گرفته از پاندای کنکفو کار! اما اینبار کاراته!

هفته ی قبل مسئول امور تربیت بدنی دانشگاه مون دونه دونه در کلاس ها رو میزد و خودش شخصاً برای رشته های ورزشی که داشتن ،اسم مینوشت... 

از کلاس والیبال و بسکتبال بگیر تا رقص... 


منم با تردید کاراته رو انتخاب کردم ،دلیلشم این بود که هیچی از کاراته نمیدونم! 

ولی وقتی از اون آقا پرسیدم گفت اصلاً مسئله ای نیست ،اگه چیزی بلد نیستین ما اینجا یادتون میدیم :)


تایمشم دقیقا بعد از تموم شدن کلاسام بود و این یعنی وقت زیادی برای استراحت نبود.... 

به هر جهت من تصمیمم رو گرفته بودم که برم و رفتم... 


رفتم و با استاد مربوطه آشنا شدم مسئول تربیت بدنیم دیدم همون آقای 83ساله که از من روون تر کاراش رو انجام میده با اون عینک بزرگش! 


حتی یه دونه دخترم نبود اما بازم خواستم بمونم... 


استاد اومد و ازم پرسید که قبلاً با ورزشی مشغول بودم ؟بهش گفتم که دوران راهنماییم با تکواندو اما تا آخرین مرحله ادامه ندادم... 


پرسید تایم کلاس برام مشکلی نداره ؟گفتم درسته دیر وقت تموم میشه اما ترجیح میدم بیام... 


بعد یه نگاهی به کلاسش کرد و گفت بودن توو کلاسی که فقط پسرا هستن برات مسئله ای نیس ؟

نگام سُر خورد سمت مسیری که نگاه میکرد ،عملاً تنها دختر اون جمع بودم اما از نظر من اگه بازم تنها دختر اونجا میموندم هم چیزی رو عوض نمیکرد ،مصمم تر نگاش کردم و گفتم ابدا... 


خندید و گفت چند روز قبل یه دختر خانم اومد و وقتی دید همه ی بچه ها پسرن رفت! گفتم شاید برای تو هم مهم باشه خوبه که مهم نیس... 


شماره ام توی لیست کلاسش نوشته شده بود ،شماره ی تماسش داد و توضیح داد که من یکی از رئوسای دانشکده ی شمام ،خوبه که اینقدر مصمم حرف میزنی و با دیدن پسرا و تمریناشون هیچ ترسی توو حرفات نبود، این طور که مشخصه از این به بعد زیاد همدیگه رو خواهیم دید... 


امروزم باید برم یه مغازه ی لوازم ورزشی پیدا کنم چون از فردا کلاسام شروع میشه :)


شهر ملخ ها!

هر چند که این شهر همیشه بیدار عه اما صب که میشه انگار ملخا به شهر حمله کردن! دقیقا شبیه فیلمای مستند! 


لبخندهای سرخ تو آغازِ روز نوست

در تراس رو باز میکنم و به منظره ی رو به روم خیره میشم... 

درست مثل مداد آبی رنگ جعبه ی مداد رنگی آبی عه! 

یه آبی آسمونی با ابرای سفید و پشمکی :)


مدت ها بود آسمون رو به این رنگ ندیده بودم :) اینقدر تمیز و آبی! 


*عنوان از رویا فخاریان 


پاییز را دوست دارم اما ! شاعرترم می کند وقتی به روسری نارنجی ات فکر می کنم

استاد کورس زبان مون گه گاهی که شعر یا آهنگی باب میلش باشه شروع میکنه به خوندن :)

باید اعتراف کنم صدای خوبی داره و من به شخصه کیف میکنم وقتی میخونه.... 


بعضی وقتام میگه لطفاً شمام با من همراهی کنین که من خجالت نکشم :)


من به شخصه نمیخوام ملت نعمت شنوایی شون رو از دست بدن و الا همراهیش میکردم ^_^


*عنوان از بهنام محبی فر 


یه پسر کوچولوی شیطون به اسم محمد!

محمد بین گروه ما ای/را/نیا جوون ترین آقا پسر گروهه... 

به شدت شوخ و پرحرف! 


یه چند روزی برگشته ای/را/ن،بابا قرار یه سری مدارک به دستش برسونه که برگشتنی بیاره و بهم تحویل بده.... 


پسر شیطونی منتها اسم منو درست تلفظ نمیکنه! هر بار تکرار میکنم اسم من اینه ولی کو گوش شنوا! 

شیطونه دیگه!