به زخم دو روزِی روی دستم نگاه میکنم همه ی اون نگفته هام توی ذهنم میچرخه...
زخمم میسوزه و کنج لبم یه تبسم جوون میگیره ، امیدی که امروز به قلبم تزریق شد ته دلم رو قرص تر کرد برای جلوتر رفتن و باور چیزی که هیچکس مثل من واضح نمیبینتش،برای باور ِ یه باور ...
این درد در مقابل شیرینی این امید اصلاً به حساب نمیاد...
*عنوان از ح-ن
اوایل مامان اصلاً مایل به رفتن مون نبود...
بعدش من غیر مستقیم اطلاعاتی در مورد این رفتن ها و آشنا شدن با کسایی که رفته بودن ،در اختیارش قرار دادم که بعد یه مدت مخالفت آنچنانی نمیکرد...
چند روز اول اینجا بودنمون که هنوز درگیر کلاسای دانشگاه نبودم رو هم دوست داشت...
هر جا که میخواست رو با هم میرفتیم تا مبادا اینجا حوصله اش سر بره...
دانشگاهم که شروع شد شدید در گیرش شدم.... روزی شش ساعت فقط سر کلاسم ،خود این رفتن و اومدن ها هم راحت یکی دوساعت از وقتم رو میگیره ،حالا بهش پیگیری کارای اداری مون رو هم اضافه کنید که همین باعث میشه صبح زود برم و شبم موقع شام برگردم...
تا جاییم که میشه سعی میکنم خسته نیام خونه ،بگم و بخندم و با لپ لپ بازی کنم....
اما خوب وقت آنچنانی برام نمی مونه که مثل چند هفته ی قبل از صبح تا شب خونه باشم تا با هم بریم بیرون یا من بشینم اون یه دل سیر برام حرف بزنه...
عملا چیزی به اسم وعده ی ناهار و شامم نمیخورم...
فقط صبحانه و بعدشم مدام توو کلاس بودن یا بالا و پایین رفتن پله های اداره ها!
در نهایت روزم ختم میشه به خوردن یه وعده ی غذایی با مامان و پسر کوچولو که هم ناهارمه هم عصرونه ام همم شام...
بعدشم میرسیم به سوال من فردا برات چی بذارم ؟های مامان... که هر بارم میگه من فقط به عشق برگشتن تو به خونه دست و دلم میره به غذا درست کردن :)
مامان جانم دیگه:)از امروز سعی میکنم بیشتر هوای جفتشون رو داشته باشم ،حتی بیشتر از قبل...
به دور تند این روز هام عادت میکنم ،عادت میکنیم...
مامان دلتنگ خانواده اشه.... دلتنگ همه ی اونایی که جا گذاشته و اومده...
راستش رو بخوایید من نه...
به مرور زمان مامان هم این دلتنگ نشدن ها رو یاد میگیره... فقط زمان لازمه....
زنهای زیادی در من زندگی می کنند
زنی سرکش، زنی مغرور، زنی خودخواه
زنی که امیدوار است،
زنی که زندگی را سراسر بازی مسخره ای می پندارد
که به هیچ ختم خواهد شد
در من
زنان بسیاری زندگی می کنند
نبرد می کنند
و هربار یکی بر دیگری پیروز می شود
با اینهمه
در من زنی ست
که دوستت می دارد...
#شعر_هم_حرفی_برای_گفتن_نداشت
#مریم_ملک_دار
اشتباهاتم را دوست دارم..
آن ها همان تصمیماتی هستند که خودم گرفته ام
و نتیجه اش را هر چه باشد می پذیرم...
اشتباهاتم را گردن کسی نمی اندازم
می پذیرم که انسانم و اشتباه می کنم
نه فرشته ام و نه شیطان
و نه انسان کامل
تا زنده ام برای انتخاب راه درست فرصت است...
وقتی زمین میخورم ،بلند میشوم خود را می تکانم و ادامه می دهم
اشتباهاتم را دوست دارم….
آنها حباب شیشه ای غرورم را می شکنند
هر زمان به اشتباهاتم پی بردم بزرگتر شده ام...
اشتباهاتم را دوست دارم…..
آنها گران ترین تجربه هایم هستند ،
چرا که برایشان هزینه گزافی پرداختم...
پائولو کوئیلو
دیروز اولین روز پوشیدن روپوش سفید مون بود...
حس خوبی بود...
جالب! مثل شروع چیزی که منتظرش بودی....
*عنوان از سعدی