زنانه ترین ناگفته های حوا

زندگی مرا بارها و بارها درهم کوبید،اما صدای شکستنم را کسی نخواهد شنید،این منم قهرمان خودم...

زنانه ترین ناگفته های حوا

زندگی مرا بارها و بارها درهم کوبید،اما صدای شکستنم را کسی نخواهد شنید،این منم قهرمان خودم...

مامان!

اوایل مامان اصلاً مایل به رفتن مون نبود... 

بعدش من غیر مستقیم اطلاعاتی در مورد این رفتن ها و آشنا شدن با کسایی که رفته بودن ،در اختیارش قرار دادم که بعد یه مدت مخالفت آنچنانی نمیکرد... 


چند روز اول اینجا بودنمون که هنوز  درگیر کلاسای دانشگاه نبودم رو هم دوست داشت... 

هر جا که میخواست رو با هم میرفتیم تا مبادا اینجا حوصله اش سر بره... 


دانشگاهم که شروع شد شدید در گیرش شدم.... روزی شش ساعت فقط سر کلاسم ،خود این رفتن و اومدن ها هم راحت یکی دوساعت از وقتم رو میگیره ،حالا بهش پیگیری کارای اداری مون رو هم اضافه کنید که همین باعث میشه صبح زود برم و شبم موقع شام برگردم... 


تا جاییم که میشه سعی میکنم خسته نیام خونه ،بگم و بخندم و با لپ لپ بازی کنم.... 


اما خوب وقت آنچنانی برام نمی مونه که مثل چند هفته ی قبل از صبح تا شب خونه باشم تا با هم بریم بیرون یا من بشینم اون یه دل سیر برام حرف بزنه... 


عملا چیزی به اسم وعده ی ناهار و شامم نمیخورم... 

فقط صبحانه و بعدشم مدام توو کلاس بودن یا بالا و پایین رفتن پله های اداره ها! 


در نهایت روزم ختم میشه به خوردن یه وعده ی غذایی با مامان و پسر کوچولو که هم ناهارمه هم عصرونه ام همم شام... 


بعدشم میرسیم به سوال من فردا برات چی بذارم ؟های مامان... که هر بارم میگه من فقط به عشق برگشتن تو به خونه دست و دلم میره به غذا درست کردن :)


مامان جانم دیگه:)از امروز سعی میکنم بیشتر هوای جفتشون رو داشته باشم ،حتی بیشتر از قبل... 


به دور تند این روز هام عادت میکنم ،عادت میکنیم... 


مامان دلتنگ خانواده اشه.... دلتنگ همه ی اونایی که جا گذاشته و اومده... 

راستش رو بخوایید من نه... 


به مرور زمان مامان هم این دلتنگ نشدن ها رو یاد میگیره... فقط زمان لازمه....