آقای اصغری رو متاسفانه مدام میبینم...
ادامه مطلب ...با هاله تلفنی حرف زدیم...
قراره بعد تعطیلات بیاد شهرزادگاه...
روزهای سختی رو گذرونده که هنوزم ادامه داره...
دوستی منو و هاله از سال هشتاد و نه شروع شد و همچنان ادامه داره...
ما روزای خوب و بد زیادی رو پشت سر گذاشتیم ...
بعد از اینکه از ایران رفتم هم همچنان نزدیک بودیم مثل قبل...
اون ایران موند، درس خوند ،عاشق شد، فارغ التحصیل شد و داره ازدواج میکنه با کسی که دوسش داره...
روزای سختی رو داره پشت سر میذاره ، همسرش کنارشه و میخوام بدونه که منم کنارشم...
حق داره نمیتونم اندازه ی اون درک کنم شرایط رو ولی میفهمم این روزا خوب نیست...
هم عزادار مرگ یهویی خالشه و هم دلتنگ و دلخور جنینی که میتونست رشد کنه و بزرگ شه و دیگه نیست...
به قول خودش یه هدیه ی ناخواسته که یهو داده شده بود و نشد که بشه ...
بهش یادآوری کردم که مادر خوبی میشه و میدونمم که اینطوریه....
وقتی دیدمش دستانش رو میگیرم و توو چشاش نگا میکنم و دوباره بهش میگم که قوی تر از اون چیزی هست که فکرش رو میکنه و این روزهام میگذرن و اون از پس همه اش برمیاد....
#عنوان از صائب تبریزی
کلاسامون تموم شده و برنامه ی امتحانی مون رو تازه دادن...
این روزا جبران میکنم بیخوابی تمام طول ترم رو ...
هوای شهر زادگاه هم به نسبت هفته ی قبل خنک تر شده...