زنانه ترین ناگفته های حوا

زندگی مرا بارها و بارها درهم کوبید،اما صدای شکستنم را کسی نخواهد شنید،این منم قهرمان خودم...

زنانه ترین ناگفته های حوا

زندگی مرا بارها و بارها درهم کوبید،اما صدای شکستنم را کسی نخواهد شنید،این منم قهرمان خودم...

شازده کوچولو

تنهایی میاد توو میشینه...نگاهی سمت در میندازم ،کسی نیست...

مامانش هم اتاق روبرویی رو یونیته و دکتر داره دندونش رو عصب کشی میکنه...نمیخوام نگرانش کنم پس نمیپرسم کسی دیگه ای باهات نیومده...

یه جفت دستکش برمی‌داریم و ازش میپرسم خاله کدوم دندونت درد میکنه؟

کم حرفه و اخمو ،دندونش رو نشونم میده و میگه ایناهاش...

هر جفت دندوناش دیگه فقط به درد کشیدن میخورن،جای نگرانیم نیست ،دندونای دائمیش خیلی زود جاشون رو پر میکنن...

تزریق رو میبینه اما مخالفتی نمیکنه نگاهش بین لبخند من و آمپول توی دستم میچرخه...

خودش همکاری می‌کنه ، کارم که تموم شد ازش میپرسم خب آقا پسر گل درد داشت؟

سرش رو به نشونه ی نه تکون میده و میگه کجا میتونم دهنم رو بشورم؟بهش توضیح میدم که باید یکم صبر کنه و الان نمیشه...مخالفت نمیکنه و با همون اخم می‌ره...


اعتراف میکنم بچه ی با جذبه ای بود...


اولین دندون:)

اولین باری که خودم تنهایی دندون یه نفر رو بدون نظارت و کاملا با مسئولیت خودم کشیدم رو یادمه...

یه دختر جوون شونزده ساله ...

دخترک با همراهش منتظر بود،من رو دید اولش تعجب کرد،چند ثانیه بیشتر طول نکشید که اون تعجب جاش رو به یه لبخند و چشمای پر از کنجکاوی داد...

آمپولش تزریق شد و بی حس شدنش رو چک کردیم...

مشخص بود یکمم نگرانی چاشنی هیجانش هست اما سعی میکرد پنهون کنه...

ظرف چند ثانیه با الواتور دندونش لق شد و بعدم با فورسپس خیلی با احتیاط کشیده شد...

حین تموم این مراحل مدام باهاش با لحن ملایم و شمرده شمرده حرف میزدم تا حواسش به حرفای من باشه نه دندونش و جوابم داد...

خودش کلی ذوق کرده بود که دندونش سالم و سریع و بدون درد کشیده و منم از راضی بودنش خوشحال بودم...موقع رفتن هم دوباره اومد و تشکر کرد و رفت...

انگار اون بیشتر از من خوشحال بود...


اهل دردی که زبان دلِ من داند، نیست...

حکایت ما و شهر دانشجویی کلا توو بدو بدو برای رسیدن به دانشگاه و چهار نوع امتحان بهم پیوسته ی هر ترمه! 

مجدد امتحانام دارن شروع میشن و کلی کتاب دارم که نصف شون کتابای دانشگاهمه و نصف شون هم کتابای رفرنس،یعنی قشنگ بالای بیستا کتاب قطور دو سه جلدی...


به قول محدثه زندگی زیباست....



#عنوان از استاد شهریار


پسر کوچولوی هشتاد ساله!

دقیقا یکسال بعد از آخرین سکته ی آقاجون،دوباره امروز راهی بیمارستان شده و تازه یه ساعته مرخص شده...

دقیقا عین بچه های چهار ساله شکموعه ....



عادت قدیمی

زندگی بالا و پایین زیاد داشته این چند ساله اما توو دل تمام این خستگیا من بازم دلم هوس بستنی شکلاتی خوردنای شبانه میکنه!به رسم تمام سال های من بودن....


Oral lichen planus

دکتر به لکه های سفید ‌رنگی که داخل بافت دهانی مریض دیده میشه اشاره می‌کنه و میگه لیکن پلان!خوب نگاش کن...

علتش رو میپرسم... نگام می‌کنه و میگه حساسیت به آمالگام!میگه تمام آمالگام ها رو باید از بافت دندانی جدا کرد و جاش با کامپوزیت ترمیمشون کرد تا این حساسیت برطرف شه...


توو کشور دانشجویی از آمالگام استفاده نمیشه اما من اینجا فراوون دیدم که ازش استفاده میکنن!


البته آمالگام همیشه باعث لیکن پلان نمیشه اما در مورد این مریض متاسفانه ایجاد آلرژی کرده....


علاقه ی شدید بابا به ازدواج من!

در آستانه ی بیست و پنج سالگی یکی از بزرگترین مشکلاتم جواب رد دادن به تمام خواستگارام و اعتراض های شدید بابا به این نه گفتن های قاطعم،شده!


یا بابا باید صبرش رو‌ بیشتر کنه یا من!

شاید هم هردو!!!