زنانه ترین ناگفته های حوا

زنانه ترین ناگفته های حوا

زندگی مرا بارها و بارها درهم کوبید،اما صدای شکستنم را کسی نخواهد شنید،این منم قهرمان خودم...
زنانه ترین ناگفته های حوا

زنانه ترین ناگفته های حوا

زندگی مرا بارها و بارها درهم کوبید،اما صدای شکستنم را کسی نخواهد شنید،این منم قهرمان خودم...

گوله ی نمک :)

نتیجه ی همسفر شدن با یه گروه شیطون این میشه که گاهی اونقدر میخندی که همه فک میکنن یا چیزی خوردی و حالت طبیعی نداری یا اینکه داری گریه میکنی... 

مخصوصا اگه محمد توو گروه تون باشه... 

همین میشه که هم اتاقی هی راه به راه بهش میگه گوله ی نمک :)


شعور!

میگم من دیشبم کم خوابیدم میرم اتاقمون یه فنجون نسکافه بخورم شمام میخواین ؟

میگن آره برای مام بیار... 


فنجون خودم رو میشورم میذارم سرجاش و براشون دوتا ماگ بزرگ نسکافه میبرم پایین... 

حتی وسط راه یه کوچولو از نسکافه ی داغ میریزه رو پام اما اصلاً اخم نمیکنم... 

میرم پایین و میبینم نیستن... 

از ثنا و معصومه میپرسم هم اتاقی و آیلین کجان ؟

میگن رفتن بیرون! 


خواستم برگردم اتاقمون هر دو تا ماگ  رو خالی کنم توو دستشویی اما مامان معصومه نذاشت ببرم... 


شعور بعضی وقتا چیز خوبیه... 


:)

اینجانب دیروز رفتم توو یکی از نمایندگی های معتبر انواع تقویت کننده و محافظت کننده های پوست و مو و نیم ساعت بعد ،بعد از اینکه کل پول تووی کیفم رو تموم کردم اومدم بیرون :)


به هم اتاقی میگم تمام پولای تووی کیفم رو تموم کردم... 

میگه خدا رو شکر تمام بودجه ی سفرت پیشت نبود :)


پویا خر است!

هم اتاقی سرش توو گوشیشه و پویام داره کفشای جدیدش رو نشونم میده... 

یهو بحث شبا نبودن هم اتاقی پیش میاد و منم خیلی جدی میگم:پویا،بپرس ببین این بی معرفت چرا شبا منو تنها میذاره ؟


انتظار دارم ازش بپرسه و بهم جواب بده ولی زل میزنه بهم و میگه تو که خودت یه تنه از عهده ی همه بر میای... به اندازه ی یه مرد مستقلی! 

میگم بی شعور من جدی گفتم... 

میخنده میگه به جان خودم منم جدی گفتم... 


زلزله ی دوست داشتنی :)

هم اتاقی شبیه زمین لرزه میمونه! 

استعداد عجیبی توو بهم ریختن اتاق مون داره! 

از کمد لباساش بگیر تاااااااااااااااا تخت من!! 


من و خانمی که هر روز میاد برای نظافت روزی دست کم دوبار اسااااااااسی همه جا رو تمیز و مرتب میکنیم ولی کافیه فقط پنج دقیقه توو اتاق باشه تا همه ی اون زحمتا دود شه بره هوا! 

خودشم در جریان استعدادش هست و فقط میخنده! 


امروز بعد صبحانه اتاقمون رو مرتب کردم ...

هنوز برنگشته ولی براش نت گذاشتم جاااااااااااان مادرت بذار تا عصر همه جا همینقدر تمیز  بمونه... 


البته مطمئن نیستم همچین اتفاقی بیفته:)

احتمالاً وقتی برگردم زلزله از وسط اتاق مون رد شده باشه! 

شایدم نه... 


پناهگاه امن این روز های من

جدیدا پله های اضطراری هتل رو تبدیل به پناهگاهم کردم وقتایی که نمیخوام کسی رو ببینم... 

یا راهروی طبقه پنج رو برای وقتایی که دلم میگیره انتخاب کردم... 


میذارم سنسورم بیخیال بودنم شه و توو تاریکی آهنگ گوش میدم... 


هم اتاقی شبا میره خونه ی دوستش... 

شبا میره ،نزدیکای ظهر برمیگرده... 

تا عصر پیش آیلین میمونه بعدم با مامان و باباش تلفنی حرف میزنه ...

تنهایی میرم برای شام و بعدم وقتی برمیگردم برگشته و دوش گرفته و داره آماده ی رفتن میشه...