بچه گربه ای که دو روز تمام دنبالش بودم در نهایت از موتور ماشین درش آوردیم و بعد از کلی تعقیب و گریز گرفتمش...
از افشین خواهش کردم که با اینکه دیر وقته اما بره و شیر بخره...
تا صب بیدارم میکرد و میخواست باهاش بازی کنم...
صب شستیمش و خشکش کردیم...
بعدم نگهبان صب گرفتش!
نذاشت ببرم...
نگهبان شب که اسمش عمو جانی عه گفت من ندیدم تو ببر :)
نگهبان بعدی نذاشت :(
براش کلی غذای گربه و شیر خریدم...
براش اسمم گذاشتم...
شب تو بغلم خوابیده بود... آیلین نگام میکرد و میگفت تو آدم عجیبی هستی!دو روز تمام همه رو بسیج کردی که یه بچه گربه رو نجات بدن الانم با حوصله نشستی داری نازش میکنی و اصلا حالت ازش بهم نمیخوره... نمیگی به من چه! تو مامان بشی چی میشه... مطمئن باش خیلی جالب میشه...
میخندم میگم حالا کو تا مامان شدن من...
مثل دفعه ی قبل که پویا میگه تو کی میخوای مزدوج شی ؟
میگم حالا حالا ها هستم در خدمتتون...
میگه یعنی همچنان میخوای مجردی سر کنی ؟
میگم آره و اونم سر تکون میده...