-
عیده ولی درسا همچنان ادامه داره....
دوشنبه 5 خرداد 1399 13:41
گوشی زنگ نخورده و برای اولین بار خواب موندم،جوری از خواب پریدم و شیرجه زدم سمت لپ تاپ که شکر خدا دست و پام نشکست... یکی از همکلاسیام که عرب یکی از کشورای عربیه با معلم سر عید بودن و تعطیل بودن امروز چونه میزنه!!! یه سال گذشت و هنوزم قانع نشده کی باید اعتراض کرد کی فقط صبر کرد... وقتی فقط ده دقیقه مونده تا درس تموم شه...
-
خرسی جون من...
شنبه 3 خرداد 1399 03:03
امروز با هاله چت میکردم ازش پرسیدم پس تابستون حتما عروسیه دیگه؟ گف آره ولی تاریخ دقیقش هنوز مشخص نیس... هیچ وقت فکر نمیکردم هاله اینقدر زود ازدواج کنه سورپرایز شدم وقتی قرار شد حامد بیاد خواستگاری،وقتی جوابش بله بود... وقتی فیلم عقدش رو دیدم...خوب یادمه خوابگاه بودم،گریه ام گرفت و یه دل سیر گریه کردم هم از خوشحالی هم...
-
آقاجون
شنبه 3 خرداد 1399 02:47
بچه که بودم یعنی هفت هشت ساله آقاجون بعضی روزا با دوچرخه میومد دنبالم... همین که صدای زنگ رو میشنیدم خودمو به در بزرگ میرسوندم و برای دیدن آقاجون با اون کلاهش چشم میچرخوندم... آقاجون همیشه از اون مردای گوگولی و شکمو بود،عادتش بود که همیشه بعد غذا باید چایی خوش رنگ و تازه دم با استکان و نعلبکی خودش براش میبردیم... تمام...
-
این شاخ خشک زنده به بوی بهار توست
پنجشنبه 1 خرداد 1399 02:14
روزای خوب رو ساده تعریف میکنم ... همین که صب با صدای خمیازه ی لپ لپ از خواب بیدار میشم و صورت خوابالود و پف کرده اش میشه اولین صحنه ای که توو روز میبینم... اینکه با ولع صبحونه میخوره و حواسش کاملا به تلوزیونه... اینکه بوی غذای مامان پز با سبزیای تازه قاطی بوی ترشی عزیز جون میشه... اینکه لپ لپ غداش رو هول هولی میخوره و...
-
خب پیش میاد...
پنجشنبه 1 خرداد 1399 01:48
از سری سوتی های اینجانب باید اشاره کنم به اینکه امروز اول توو گروه یادآوری کردم به وقت 15:00 شهر دانشجویی کلاس داریم بعدم ساعت سه اومدم نشستم پشت سیستم یهو میبینم عه چرا باز نمیشه در همین حین یادمون افتاده این درس هفته ی پیش تموم شده و مام از روی عادت فک کردیم همچنان ادامه داره... این شد که بی سر و صدا بای بای کردیم...
-
برای فرفری ترین محدثه ی دنیا...
سهشنبه 30 اردیبهشت 1399 02:35
امروز به وقت 02:00 بامداد تولد دوست مو فرفریمه... تولدت مبارک محدثه ی من... مرسی که شهر دانشجویی رو با خل و چل بودنت قابل تحمل میکنی ... دوست دارم پیرزن غرغروی مو فرفری
-
سلیقه های متفاوت من و محدثه
دوشنبه 29 اردیبهشت 1399 03:20
خوشحالم که بالاخره چند روز پیش سریال Peaky Blinders رو تموم کردم و صد البته در حال حاضر در حال تماشای سریال کسل کننده ی Reasons Why 13 هستم که محدثه پیشنهاد داده ... فصل یک رو هنوز تموم نکردم اما فعلا که از نظر من فیلم جذابی نیست هر چند که محدثه خواسته فصل یک رو که تموم کردم صبر کنم تا باهم فصل رو ببینیم تا شاید کمی...
-
روزای قرنطینه
دوشنبه 29 اردیبهشت 1399 03:09
اگر بپرسید در روزهای قرنطینه بیشتر مشغول به چه کاری هستی باید بگم که شدم یه هماهنگ کننده ی مراسم یا منشی تمام وقت بین همکلاسیام و استادا و معاون دانشکده و در ادامه راننده ی شخصی مامان تا که شب ساعت یازده مشغول گاز دادن و ترمز کردنم و صد البته که همبازی لپ لپم که بعد مدتها اینقدر طولانی برگشته خونه و مامان نگرانه وقتی...
-
ترم پر سرعت
دوشنبه 29 اردیبهشت 1399 02:56
یکی دو هفته ی آخر کلاس های آنلاینه... برای من کلی دوندگی داشت هر چند که به اصطلاح میبایست راحت تر میبود... از هماهنگی کلاسا بین استادا و بچه ها و سرعت اینترنت و اختلاف ساعت کشورای همکلاسیام با کشور دانشجویی گرفته تا ده دقیقه قبل هر کلاس زنگ زدن به هر کدوم برای یادآور ی کلاس آنلاین و هر شب به طور مداوم یادآوری برنامه ی...
-
هنوز صبر من به قامت بلند آرزوست...
شنبه 27 اردیبهشت 1399 02:50
خسته بودم و زخمی... رمقی برام نمونده بود... همه جا برام ناامن و خسته کننده و همه برام غریبه و فرسایش دهنده بودن... باید زمان میگذشت،باید اجازه میدادم زخما خوب شن،روزها بگذرن و نفسی دوباره به روح خستم دمیده شه... اون زخم برای مدتی طولانی زمین گیرم کرد ... بلد بودم پای عواقب تصمیمام وایستم حتی اگه اون نتیجه زخم کاری و...
-
حس و حال آخر هفته های اینجانب
یکشنبه 5 آبان 1398 03:06
آخر هفته ها حس میکنم یه پاندای خوابالود و شکموم:) دقیقا مثل امروز :)
-
مسمومیت و سرماخوردگی با هم....
سهشنبه 30 مهر 1398 22:50
پریشب با یه معده درد شدید از خواب بیدار شدم و تا صب ساعت شش و نیم تمام چیزایی که توو این مدت خورده بودم رو بالا آوردم.... تا صب ساعت هفت معده درد امونم رو برید اما بی سر و صدا تحمل کردم تا بچه ها بیدار نشن... برای همکلاسیای کلاس جدیدم ویس فرستادم که نمیام.... تا ظهر خوابیدم البته خواب که چه عرض کنم بهتره بگم از هوش...
-
Mood
سهشنبه 23 مهر 1398 00:13
یه لیوان چای دارچینی دم کردم و کتابمم باز کردم بلکه چند خط بخونم البته اگر که این خستگی و خمیازه بذاره....
-
این روز ها...
سهشنبه 15 مرداد 1398 00:55
واکسن کاپوچینو رو زدن، مدام هم به دختری که کاپوچینو پیششه یادآوری میکنم که آخر هفته ها اسپری ضد شپش و کنه اش رو هم به کاپوچینو همم به چیتا گربه ی خودش بزنه.... به طور مستمر هم پیگیر حال کاپوچینو هستم و هر هفته هم ازش کلی عکس و فیلم میرسه دستم، خوبه و با دوست جدیدش چیتا مشغول تعطیلاته :) گلدونمم نیکو سپرده به خانوم...
-
نیکوی دوست داشتنی اما حواس پرت :)
شنبه 29 تیر 1398 01:35
کاپوچینو فردا وقت واکسنشه و من نگران برنامه ی کاری و حواس اکثرا پرت نیکو و نق و نوق های دختریم که کاپوچینو پیششه! یعنی فردا بتونن هماهنگ شن صلوات! البته بگذریم که نیکو هنوز زنگ نزده کلینیک واکسن رو یادآوری کنه :/ هر چند منم کلی گوشزد کردم... امیدوارم گلدونمم خشک نشده باشه از صدقه سری حواس پرته نیکو... هر چند اونم...
-
ملالی نیست جز کمبود وقت!
شنبه 29 تیر 1398 01:28
یه بغل کتاب دندون پزشکی از آناتومی بالینی سر و گردن و مورفولوژی دندان بگیر تااااااااااا یک عالمه کتاب رنگارنگ زبان رو میز من جاش خوش کردن و تنها چیزی که این وسط کمه خود منم :/ کل روز رو توو مطب مشغول به ذهن سپردن اطلاعات جدیدیم که دکتر ب بهم یاد میده مابقی روزم مشغول مهمون بازی.... و این چنین میشود که کتابام گوشه ی...
-
بعد مدتها...
شنبه 29 تیر 1398 00:49
امروز رو به عنوان یه دورهمی اساسی توو دل طبیعت توو گوشه ی ذهنم ثبت کردم... بجز خاله جان گرد و قلمبه ام و شوهرش همه بودن :) دلتنگ این دورهمی ها بودم:)
-
قالب وبلاگ زورکی
شنبه 29 تیر 1398 00:44
دقیقا نمیدونم چه بلایی سر قالب وبلاگم اومده.... و همچنان هم به این قالب سرخود عادت نکردم :/
-
:)
جمعه 21 تیر 1398 03:43
از کل شهر دانشجویی من دلتنگ کاپوچینو و گلدونمم، شدید :)
-
من ماه را دیدَم، خوابیده بود؛ رویِ دریا...
دوشنبه 10 تیر 1398 12:34
سخت و پر استرس گذشت اما گذشت... دارم برمیگردم خونه :)
-
تیرگی پا میکشد از بامها... صبح میخندد به راهِ شهرِ من...
شنبه 8 تیر 1398 04:56
مشغول آخرین بدو بدو های قبل رفتن به خونه، هستم... یکم جولای آخرین امتحان مونه، بعدش یک رااااااااست پیش به سوی خونه... کاپوچینو، دوست کوچولوم، گربه ی دوست داشتنی و با نمکم از سی ام اردیبهشت به دنیای من گره خورده و چه خوب که این اتفاق افتاده:) و چند روز قبل تر هم گلدونه نارنجی خوشگلم که با گلای بابونه ی آلمانی قشنگ تر...
-
پردیس
پنجشنبه 9 خرداد 1398 01:27
دخترک هم دوره ای و هم دانشگاهی مون هفته ی قبل حالش بد شد و برای یه روز رفت توو کما... همون شب ساعت دوازده وقتی با شقایق توو رستوران مشغول گپ بودیم تلفن شقایق زنگ خورد و دوستمون خبر داد که پردیس مرد!!! همون قدر آنی و تلخ!!! همه ی ما در بهت بودیم، چه بچه های ایرانی چه غیر ایرانی... یه مجلس ترحیم کوچیک توو خونه ی خودش با...
-
ختم کلام
پنجشنبه 26 اردیبهشت 1398 03:41
کشته شدم به دست کسی که فکر میکردم میشناسمش... فکر میکردم... خودم این اجازه رو با حماقت هام بهت دادم.... حالا مردی برام، مطمئن باش توو دلم مردی و هیچ شدی... نامردی و سنگدل.... بیشتر از اونی که تصورش رو بکنی.... عشق چیزی بود که ما لایقش نبودیم.... دیگه سمت من نیا حتی به عنوان یه دوست یه همشهری یه همکلاسی.... دیگه مرده و...
-
مجال خواب نمی باشدم ز دست خیال ...!
چهارشنبه 25 اردیبهشت 1398 11:38
دیشب بین عقل و قلبم جنگ بود سر گفتن یا نگفتن یه جمله ی چهار کلمه ای.... اولین کلمه که گفته شد جای زخمی که هنوزم خوب نشده تیر کشید و من لال شدم... نباید میفهمیدی پس نگفتم... میگی بوی ععطر روی میزت قشنگ بود همون عطر شقایق.... هم تو میدونی اون عطر منه هم من... شاید اگه ساده تر میگفتی دلت تنگ شده این زخم سمجی که خودت زدی...
-
تاوان عشق را دل ما هر چه بود داد...
شنبه 10 فروردین 1398 01:13
به وقت 28 مارس بعد از شش ماه نقطه گذاشتیم برای ماجرای راهی شدن دلامون و رسما جدا شدن مسیرامون رو اعلام کردیم... این خواستش بود و وقتی دلش دیگه به موندن نبود بهترین راه ممکن همین بود... اینکه برامون زود بود یا هنوز بچه بودیم یا آماده نبودیم یا هر چیز دیگه ای نتیجه رو تغییر نداد... چیز با ارزشی در قلبم افتاد و هزاران...
-
:)
سهشنبه 16 بهمن 1397 02:31
و آغاز 23سالگی:)
-
فصل امتحانات
پنجشنبه 11 بهمن 1397 01:39
سرگرم امتحاناتم... فقط دوتا امتحان دیگه مونده تا بتونم برای یه تعطیلات چند روزه برگردم خونه... دلم برای خونه،برای مامان و بابا و لپ لپ و خونه ی عزیزجون خییییییییلی تنگ شده...
-
دوستت دارم و چقدر توضیح دادن حرف های ساده سخت است ...
چهارشنبه 19 دی 1397 04:54
از من میپرسه تو که همیشه ریلکسی چرا توو این جور موارد دیگه ریلکس نیستی؟ شاید باید دقیق تر توضیح میدادم که آدمای عزیز زندگیم بیشتر از اونی که فکرش رو بکنه برام ارزش دارن،اونقدر زیاد که برای دیدن یه لبخند ساده شون حاضرم آسمونو به زمین بدوزم،با دیدن خنده شون دلم تند تر و تندتر میزنه،با کوچیک ترین ناراحتی شون قلبم...
-
دل من و این تلخی بینهایت سرچشمهاش کجاست؟
سهشنبه 18 دی 1397 05:50
توضیح دادنش برای دخترک موفرفری ای که جلوم نشسته سخته،برای هم اتاقیامم همین طور به خاطر همین من سکوت میکنم و هر چقدرم که اصرار کنن تا حد ممکن سکوتم رو حفظ میکنم.... توضیح دادن اینکه چی تووم میگذره برا خودمم آسون نیس اما به اعتبار این نه سال دوستی هاله بهتر میفهمه چی میگم،منظورم چیه و اصلا چمه... باز جای شکرش باقیه که...
-
....
دوشنبه 17 دی 1397 02:01