رفتم دنبال کارای اقامت مامان و لُپ لُپ....
مسئولش یه آقای تقریبا شصت ساله اس....
داریم حرف میزنیم که وسط حرفام میبینم قیافه اش داره جدی میشه...
یه لحظه در حین حرف زدن دارم حرفام رو پردازش میکنم ببینم که چی گفتم ؟
حرفام تموم میشه... میگه تو جدیدا خوشگل تر شدی...
فقط یه لبخند جمع و جور بهش تحویل میدم و میگم که باید زود برم چون چهل دقیقه ی دیگه کلاسم شروع میشه....
خدافظی میکنم و دست دراز میکنم...
دست میده.... میخوام دستم رو عقب بکشم که با یه فشار خفیف دستم رو بالا میبره و آروم میبوسه...
دستم رو عقب میکشم و باهمون لبخند جمع و جور خدافظی میکنم...