امروز همه چیز آخرین است!
آخرین شنبه...
آخرین دلشوره هایِ شیرین اسفند...
اتمامِ آخرین جایِ گردگیری نشده ی خانه...
اخرین اتمام حجت ها با..
خودمان....
حالمان...
آرزوهایمان
آخرین یا مقلب القلوب ها
و...
آخرین امیدهای گره خورده،
به اشاره ی سالی نو،
که همه چیز درست میشود.
سلام ...
آخرین شنبه ی سالتون
پر از حس خوب زندگی...
شالای رنگی رنگیم...
مانتوی رنگ رنگی...
کیف و کفش رنگ رنگی...
یعنی امسال رنگین کمونی از رنگا راه انداختم :)
کلیم با وسواس انتخاب کردم match شن :)
خلاصه یه عدد نساء ی رنگ رنگی هستم که کلی هدف رنگارنگ و جورواجور توو ذهنشه :)
استاد میگفت :سال آدما با عوض شدن عدد بالای تقویم نو نمیشه...
میگفت تحویل سال هر کی با تحویل سال بقیه فرق داره...
یکی سالش اول فروردین نو میشه اون یکی توو گرمای تابستون یا شاید برگ ریزون پاییز یا حتی توو چله ی زمستون...
میگفت سال شما با اومدن بهار تحویل میشه ؟
من نگاهم رو ازش دزدیدم و یه لبخند تحویلش دادم... لبخندی که توش هم خستگی بود و غصه ،هم نگرانی همم امید به فردا های نیومده...
نگفتم که چندساله سالم نو نشده ،انگار که روز عیدم یه جایی گم شده باشه... شاید توو بدو بدو ی این چندساله جایی گذاشته باشمش و حالا یادم نباشه ،شاید توو همون خیابون شلوغه که پر از گلفروشیای قشنگ و بزرگ وقتایی که تند تند خستگیم رو با خودم میکشیدم این ور و اون ور ،نفهمیده باشم و اونجا گمش کرده باشم...
هیچی نمیگم و فقط لبخند میزنم :)
بعضی چیزا رو باید گذاشت توو همون گذشته بمونن...
فقط نباید فراموششون کرد و الا نیازی به مرور هر روزشون نیست...
هنوزم سنبل های خوشگل جلوی گلفروشی کنار مهدکودک من رو میخندونه :)
هنوزم اون گل فروشی توو اون خیابون شلوغه باعث میشه برگردم و بایستم و با لبخند به گلدونای خوشگلش نگاه کنم :)
هنوزم عاشق اون قنادی بزرگه و کیکای خامه ایشم :)
عاشق گربه های چاق و چله ی این شهر که باعث میشه نتونم از کنارشون بدون ناز کردنشون رد شم :)
بچه ها رو که میبینم ذوق میکنم :)
شبا توو جام کلی به آرزو هام ،هدفام فکر میکنم :)
هنوزم اون کتاب فروشی بزرگ رو دوست دارم :)
هنوزم با وجود تمام اختلاف نظرا و بحثامون سر مسائل درسی من ،با وجود تمام تنش های این چند ساله ،هنوزم خانواده ام رو دوست دارم :)
عاشق داداش کوچولوی شکمومم :)
زندگی جریان داره...
با وجود همه شکست هایی که خوردم... با وجود این حجم زیاد از خستگی که منو به نفس نفس انداخته و حتی گاهی نفسم رو بند میاره...
با وجود همه ی زخمایی که برداشتم...
با کابوسای این چندساله ام...
با نگرانی جورواجورم...
با عوارضی که این سالای کنکوری بودن داشت ...
نه میگم همه چیز خیلی معجزه آسا درست میشه ،نه میگم اینا آخرین زخمایین که خوردم ،نه میگم که اصلاً قرار بازم بخورم زمین...
فقط میگم زندگی هر کسی بازتاب اعمالشه...
اگه جایی از زندگیم خوردم زمین ،حتماً حواسم به سنگ جلو پام نبوده... حتما اونقدر سر به هوا بودم و رویایی که با سر رفتم توو چاه...
تنها چیزی که میدونم اینکه هر کسی تصمیم هاش رو زندگی میکنه :)
با آرزوی بهترین ها برای تک تک تون :)
به حتم یکی از بزرگترین عذاب های الهی با مامان و بابام خرید رفتنه!
دو عدد آدم که هر کدوم انتخاب اون یکی رو نمی پسنده!
تا بخوان به نقطه ی اشتراکم برسن یه ،یه هفته ای طول میکشه!
آخرشم هر کدوم جداگانه میرن خرید و هر کی هر چی باب میلشه میخره...
زمستان
آخرین حرف هایش را
روی آخرین برگ
از آخرین شاخه ی آخرین درخت
نقاشی میکند
و لای پنجره ی یخ کرده ی اسفند میگذارد
بهار اما پشت در است
حالش خریدنی ست
آمده تا مبتلا کند
با فروردین ناز میکشد
با فروردین دل میبرد
و به اردیبهشت که میرسد..
امان از اردیبهشت
امان از اردیبهشت که بوی ماه و آسمان میدهد
اردیبهشت عاشق است
سرش را روی شانه ی خرداد میگذارد
و با قصه های لیلی
هوای شهر را مجنون میکند!
مثل بهار باش
گاهی ابری
گاهی بارانی
و گاهی سرخوش و آفتابی
بگذار دریا با تو همراه شود
در کوچه هایی قدم بگذار
که عطر بهار نارنج
عشق را تحمیل میکند
پنجره را باز کن
تا آخرین حرف های زمستان
در آغوش باد رنگ فراموشی بگیرد
بهار را باید عاشق بود
بهار را باید رویید
بهار را....
من میگویم بهار را باید به گونه ای زندگی کرد
که انگار تکرار نخواهد شد
#علی_سلطانی
امشب با «خودم» قرار دارم!
می خواهم بنشینم رو به رویش؛
دست هایش را بگیرم و با مهربانی
گونه های خیسش را پاک کنم!
می خواهم مرا از ته دل به خاطر ظلم هایی که در حقّش کردم ببخشد
ببخشد
اگر حواسم به چشم هایش نبود!
ببخشد اگر ناخواسته
آدم های کوچک را به حریم دلش راه دادم و
گذاشتم بی صدا بشکند؛
حالا روزهای زیادیست
یک عذر خواهی به خودم بدهکارم؛
باید امشب دست در گردنش بیندازم
پیشانی اش را ببوسم
وَ به «خودم» بگویم:
مگر من مُرده ام که تو اینهمه تنها باشی
#مینا_آقازاده
وقتی تنها میشوم شروع میکنم بلندبلند حرف زدن، مثل دیوانهها. هرچه به ذهنم میآید میگویم. خودم به آن میگویم «برداشتن چوبپنبۀ بطری ذهن»، که باعث میشود همۀ ذهنیت آدم بهصورت کلمه بیرون بریزد.
مجموعه داستان «دشمنان جامعۀ سالم» - سید ابراهیم نبوی - نشر نی
دیروز عمه زنگ زد و خبر فوت شوهر ِ عمه بزرگه رو داد...
بدو بدو رفتیم شهر زادگاه و شبم دیر وقت برگشتیم...
و من بعدش رسماً بیهوش شدم...
یعنی خدا پدر و مادر همه ی کسایی که تو ساخت ماشین ،کشتی،قطار،هواپیما و کلا هر وسیله ای که باعث صرفه جویی در وقت میشه ،نقش داشتن ،رو بیامرزه...
مصدوم هم شدم... جوری زدم دستم رو ناکار کردم که فقط یه ربعی یه بند خونریزی داشت...
صبحم به شکلاتای کاکائویی عید دستبرد زدم آخر تعطیلات مرض قند نگیرم صلوات!
چهارشنبه سوریای شهر زادگاه رو خیلی دوست دارم :)
پر از فشفشه و ترقه و صدالبته انواع و اقسام شیرینی و آجیل :)
کلا روز خوشمزه ای عه:)
دیروز از شیش عصر تا یازده شب یه بند مراسم فشفشه و آتش بازی بپا بود...
آخرین روزای اسفندتون پر از خوشی رفقا :)