محیا میگه :استاد اصلاً مگه بهار وقته امتحان دادنه ؟این مردم کشور مقصد چرا امتحاناتش رو نمیدازن برا تابستون ؟
استاد میخنده میگه :شما به بزرگی خودت ببخش... من حتماً زنگ میزنم به یه مقام مسئولی میگم که این مشکل بزرگ رو حل کنه...
محیا میخنده و وسط خنده هاشم میگه :دلم برا تابستون که بیکارم تنگ شده...
میگه تابستون و من پرت میشم به سالای قبل...
وقتایی که 12-13ساله بودم و توو تراس خونه ی عزیزجون با موبایل عزیزجون آهنگ گوش میدادم...
یاد وقتایی که خیره به درختای سر به فلک کشیده ی پارک میشدم...
یا وقتی میرفتم پشت بوم خونه ی عزیزجون و به خیابون شلوغ شهر زادگاهم خیره میشدم...
میگه تابستون و من پرت میشم به تابستونای چندسال اخیر که اصلاً دوستشون نداشتم...
تعطیلات ،آخر هفته ها، کلا چندان برام خوشایند نیست حالا بلاتکلیفی خودمم که بهش اضافه میشه عملاً تابستون رو میفرسته ته ته ته ته ته ته ته ته لیست چیزایی که دوستشون دارم...
میگه تابستون اما فکرم درگیر بهار پیشرو عه...
میره پای تخته که جواب مسئله رو پیدا کنه و من لیست دانشگاه ها و ظرفیت هاشون رو توو ذهنم مرور میکنم... طبق معمول به شوخی سر به سر استاد میذاره و استادم یه بچه پرویی نثارش میکنه و میخنده...
فکرم درگیر رسوندن و دوره کردن کتابامه اما کیف میکنم از هوای خوب آخرین روزای اسفند که وعده ی یه بهار پر شکوفه رو میده...