زنانه ترین ناگفته های حوا

زندگی مرا بارها و بارها درهم کوبید،اما صدای شکستنم را کسی نخواهد شنید،این منم قهرمان خودم...

زنانه ترین ناگفته های حوا

زندگی مرا بارها و بارها درهم کوبید،اما صدای شکستنم را کسی نخواهد شنید،این منم قهرمان خودم...

چمدان فراموش شده!

ماه قبل چندتا از بچه هایی که سال قبل قبول شده بودن اومده بودن ...


پوریا ،ندا و اسم اون یکی یادم نیس یه پسر عینکی... 

بیشتر از همه شون پوریا حرف میزد در واقع واضح تر و دقیق تر از همه سوالامون رو جواب میداد... 


وسط حرفاش از سوتیایی که اونجا داده بودن میگفتن! 

در حدی وحشتناک بود که استاد میگفت واقعا چرا شما ها رو  deport نکردن! 


فک کنین چندتا دوستن که همگی شهرای مختلف قبول شدن ،حالا میان برای آخر هفته قرار میذارن که برن سفر مجردی... 


یه جایی قرار میذارن و سوار ماشین میشن و میرن... بعد وسط راه این آقا پوریا یادش میفته که ای دل غافل من چمدونم رو کنار خیابون جا گذاشتم!!!!!!!!!!!! 


اینطوری میشه که اینبار برمیگردن اون سمتی که چمدون فراموش شده... 


میخورن به یه ترافیک وحشتناک...

ده بیست دقیقه که میگذره میبینن که اصلاً یه سانتم جابجا نشدن... 

پیاده میشن میپرسن چی شده که خیابون رو بستن ؟

یکی بهشون میگه بم/ب گذاری شده! 


بچه های مام میریزن به هم که ای وای حالا اون وسط یکی برمیداره چمدونم رو میره ،بیان پیاده بریم... 


میرن میبینن پلیس همه جا رو با اون نوار مخصوص علامت گذاری کرده و چمدونم دقیقا همونجایی که پلیسا رفت و اومد بهش رو ممنوع کردن... میرن جلوتر میبینن پلیسا دور چمدون اینا حلقه زدن و تیم خنثی کردن ب/م/ب داره آماده میشه که برن ب/م/ب توی چمدون رو خنثی کنن!!!!!!!!!!!!!!!


هیچی دیگه میفهمن که همه فک میکنن توو چمدون اینا ب/م/ب عه! 


میره پیش یکی از پلیسا میگی ببخشید آقا یه اشتباهی شده اون چمدون مال منه ...


میگفت تا اینو گفتم انگار که بهش برق سه فاز وصل کردن اسل/حه اش رو درآورد گذاشت پشت سرم و داد زد که عامل ب/م/ب گذار رو پیدا کردم! 


هیچی دیگه این هی میگفته به جان خودم توش پر از کتابای پزشکی و لباسه اینا باورشون نمیشده آخرش میگه اصلاً میخوایین خودم چمدون رو باز کنم ؟


راضی میشن زود میدوعه سمت چمدون و زیپش رو تندی باز میکنه که یکی میزنه پس کله اش میگه آرومتر! 

حالا بقیه اش خنده دار ترعه... 


میگه باز کردم دید ظاهراً توش پر از لباس و کتاباعه ولی میگفت راضی نمیشد فکر میکرد زیر اونا شاید یه چیزی باشه واسه خاطر همین گفت بود که آروم دونه دونه اش رو بذار بیرون... 


میگفت کتابام رو که گذاشتم کنار نوبت لباسام شد اونم نه لباسای معمولی که بگم این تیشرت عه اینم شلوار خلاصه با کلی خجالت دونه دونه اش رو نشون داده بود و آخرم ولشون کرده بودن :)


استاد از خنده کبود شده بود میگفت رفتین کشورای دیگه رو ناآروم کردین :)


پوریا میگفت شانس آوردم صدا سیماش هنوز نرسیده بود و الا تا نوبت لباسام میشد باید آب میشدم فک کنین اخبارشون منو با لباسام نشون میداد! 


خودشم کلی خندید مام وضع بهتری نداشتیم :)


آخرشم گفت شمام مثل من یه وقت اشتباه نکنین فیلمای چهارشنبه سوری مون رو نشون شون بدین! 


میگفت من که نشون دادم گفتن چرا تو کشور شما جنگه ؟شما که گفتین بودین توو کشورتون جنگ نیست ؟

میگفت توضیح دادم که بابا جشنه! 

هیچی دیگه توضیح داد که بنده خداها هنوزم باورشون نشده که اینجا جنگ نیس و اونم فقط یه گوشه از جشن ماست ...



نظرات 0 + ارسال نظر
امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.