امشب وقتی کنارم خوابیده بودی ،
یه بار دیگه به این نتیجه رسیدم که چقدر دوست دارم...
اینکه تا حالا کسیو به قد و اندازه ی تو دوس نداشتم...
امشب وقتی که بازم با اون چشمای درشت شکلات داغیت زل زده بودی به چشام بدون هیچ حرفی ،یه بار دیگه مثل تمام این هشت سال فهمیدم که کسی مثل تو نمیتونه حال بد و نگرونمو بفهمه... امشب بازم ثابت کردی که قلبم تو رو درست انتخاب کرده...
میدونی با وجود تو من این دنیا رو خیلی بیشتر از قبل دوست دارم...
دنیایی که تو،توش نفس میکشی بهشته... بهشت...
هر روز صب که خورشید میزنه ،میفهمم که یه روز دیگه فرصت دارم تا با تو زندگی کنم ،اینکه یه روز بیشتر بهشتو داشته باشم...
صبا که هنوز هوا تاریکه روزای من شروع میشه با زنگ گوشیم...
میدونم که باید تا هوا روشن نشده حتی زودتر از بابا از خونه بزنم بیرون و برم دنبال کارایی که هیچ کدومشو اندازه ی تو دوس ندارم....
اگه خواب باشی میام تو خواب نگات میکنم،
بوت میکنم،بویی که فقط مختص تو هستش...
گونه ی سرخ و نرمتو میبوسمو راهی یه روز جدید میشم... و شبا به عشق تو برمیگردم...
اما میدونی من روزایی که صباش قرار باشه دیرتر برم رو بیشتر دوس دارم..
همون صبایی که تو هنوز خوابیو مامان ممنوع کرده زودتر از 8بیدارت کنم... همون صبایی
که من بدجنسیم برای بیدار کردنت گل میکنه و میام یواشکی تو خواب بوست میکنم و توم با اون خواب سبکت زود بیدار میشی و با اخم چشماتو باز میکنی و دقیق میشی تو صورتم با همون اخم!
بعد کم کم لبخند قشنگت رو لبات جون میگیره و بهشت دوباره شروع میشه...
به جبران اینکه از خواب بیدارت کردم کولت میکنم و میارمت تو پذیرایی ،اونوقت که صدای اعتراض مامان برای بیدار کردنت توی صدای خنده های تو گم میشه...
همون صبایی که به زور یه موجود خوابالود رو
کشون کشون میبرم تا دست و صورتشو بشوره و اکثرا مجبور میشم خودم دست به کار شم...
میخوام خوابت بپره واسه همینم به جای ولرم کردن آب فقط شیر آب سرد رو باز میکنم و تو عین جت میخوای از دستم در بری ولی خودتم میدونی از دست تنها کسی که نمیتونی دربری منم...
همون صبایی که تو به عادت همیشگیت بیشتر از دو دقیقه پشت میز نمیشینی و زود پا میشی میری رو کاناپه ی جلوی TV دراز میکشی و من یا مامان مجبور میشیم به خاطر تو سفره پهن کنیم...
همون صبایی که صبحونت رو نمیخوری و از چیزایی که من میخورم میخوای... حالا اگه عین همون باشه بازم خیالت راحت نمیشه...
همون صبایی که من باید برای اینکه گشنه نری برات نیمرو درست کنم یا چیزی که تو میخوای...
همون صبایی که مامانو عاصی میکنی از اینکه آروم و قرار نداری و نمیشینی تا صبحونتو بخوری و من و مامان پا به پای تو تمام خونه راه میریم تا تو لقمه لقمه صبحونتو بخوری...
همون صبایی که بد قلقی میکنی برای پوشیدن لباسای زمستونیت و منم سرت غر میزنم که بازم اونقدر در رفتی تا مامان لباساتو داده بهتو گفته ببر لباساتو تنت کنه و تو بازم فقط نگام میکنی که دعوات نکنم....
میدونی از دست من نمیتونی در بری پس مجبوری به حرفم گوش کنی...
همون صبایی که تا آسانسور بدرقه ات میکنم و تا آخرین لحظه ای که درش بسته شه سربه سرت میذارم... و تو بازم فقط میخندی...
شنبه ها رو بیشتر دوس دارم چون تا یه جایی باهات هم مسیرم...
هر وقت که قرار باشه برگردم خونه باید یه چیزی بخرم تا مبادا چشمای منتظرت ناامید شه...
تا وقتی به دستام نگا میکنی نگات رو کیسه هایی که دستمه قفل شه و بعدم با خنده نگام کنی... حتما باید چیزی تو کیفم باشه تا وقتی میفتی به جونش یه چیزی برای خوشحال کردنت توش باشه...
خوردنت که تموم شد تازه میشی شبیه یه گربه کوچولویی که حسابی خودشو کثیف کرده...
کشون کشون میبرمت تا دستاتو بشوری ،
ولی گربه هایی که مثل تو آب رو دوس ندارن منو مجبور میکنن تا یکی از اون اخمای معروفمو نثارت کنم و تو دیگه صداتم درنمیاد و فقط زیر لب نق میزنی... ولی دلم نمیاد اذیت شی واسه همینم
وسط نق زدنات یهو آب میپاشم روت و تو خنده ات میگیره... بازم دستاتو زیر آب میگیریم و میدونم که تو منتظری تا بازم باهات بازی کنم...
اینبار قلقت میدم و تو از دستم در میری...
از پشت میگیرمتو و دست و صورتتو خشک میکنم...
عصرایی دوس دارم که میای تو اتاقمو منو یواشکی میبری تو آشپزخونه تا یه چیزی بهت بدم بخوری... چیزایی که بابا بخاطر دندونات زیاد نمیذاره بخوری که مبادا خراب شه...
یا که گشنت شده و میخوای برات غذا گرم کنم..
یا دلت میوه میخواد و میخوای برات میوه پوست بگیرم ...
میدونم که همشو نمیخوری ولی مجبورت میکنم از همش بخوری و بهت میگم همش برات خوبه...
بعدش کنترلو میدی دستم تا برات یه چیزی پیدا کنم برا دیدن... بعدم مشغول تماشاش میشی و من یواشکی آماده میشم و میرم سرکلاس...
ولی تو اکثرا میفهمی و پشت سرم گریه میکنی...
واسه همینم نهایت سعیمو میکنم که تو متوجه نشی...
عصراییو دوس دارم که دلت گردش میخواد...
مامان میارتت پاساژ نزدیک آموزشگاه... منو که میبینی میخندی.. دوستامم مثل من دیوونت میشن و صورت پر میشه از رد رژلبای رنگارنگ یا بهت دست میدن یا اینکه لپتو میکشن... البته میدونم که دوس نداری...
عصراییو دوس دارم که بعد از کلی پاساژ گردی تو بازم دلت گردش میخواد و منم باتو دست به یکی میکنم و مامانو کشون کشون میبریم سمت BRT ها... همون ماشینای بزرگی که تو به تاکسی و هر ماشین دیگه ای ترجیحش میدی...
موقع برگشتم دستمو میکشی میبری سمت سوپرمارکت تا بازم برات خوردنی بخرم... مامان
دعوات میکنه ولی تو میدونی تنها کسی که به حرف هیشکی گوش نمیده منم...
واسه همینم میدونی که خواستت حتماً عملی میشه...
بسته ی چیپسو باز میکنی و دونه دونه میخوری...
باقیه وسایلم میدی دست من تا شب موقع تماشای tv آذوقت تموم نشه...
همون شبایی که با وجود اون همه خوردن بازم گشنه ای و منتظر شام...
همون شبایی که وقتی بهت میگن وقته خوابه بازم میای کنارم میشینی که یعنی چون تو بیداری پس منم نباید بخوابم...
واسه همینم منم راهی اتاقم میشمو توم با خیالت راحت میری میخوابی...
همون لحظه هایی که حس میکنم باید مواظب این فرشته کوچولو باشم... من این لحظه ها رو دوس دارم...
وقتی تقلید میکنی ازمو گوشیو میذاری کنار گوشت تا با آهنگ بخوابی... وقتی هر کاری میکنم یا هر چی میخورم توم تکرارش میکنی یا همونو میخوای...
وقتی موهاتو بهم میریزمو و تو بدو بدو ازم فرار میکنی...
وقتی برا کار بدت دعوات میکنم و تو فقط با اخم و دعوا کردن من بغض میکنی و گریه میکنی و تاباهات آشتی نکردم گریت تموم نمیشه...
وقتی رانندگی میکنم و بهت میگم رو صندلی عقب ورجه وورجه کن ولی رو دنده ی ماشین خم نشو و توم گوش میدی...
وقتایی که میخوای باهات بازی کنم و منم پابه پای تو بچگی میکنم ،قایم میشم ،میدوم ،ماشین بازی میکنم باهات... وقتی میچرخونمت و تو فقط میخندی...
وقتی بهم میگن براش بهتر از تو همبازی پیدا نمیشه و من اصلا خجالت نمیکشم که بازم باتو هشت ساله شم...
وقتایی که کسی اذیتت میکنه یا دعوات میکنن ،
میای و از من کمک میخوای یا پشتم قایم میشی...
وقتایی که بابا بهت یاد میده اگه یه روزی کسی خواس بزنتت توم باید اینجوری بزنیش و این کاررو بکنی و توم میای وقتی باهام دعوات میشه به خیال خودت میخوای ببینی چقد از حرفاشو فهمیدی ،با دستای کوچولوت دستامو میگیری و میخوای از خودت دفاع کنی ،میذارم کارتو بکنی و آخرشم تو ببری مثل کاری که بابا باهات میکنه و تو خوشحال تر از همیشه فک میکنی زورت به من رسیده و حالا از من قوی تری...
یا وقتایی که یواشکی که من نیستم میای تو اتاقمو انگار که بهت دنیا رو داده باشن میری هر چیو که دلت میخواد از نزدیک نگا میکنی و بهش دست میزنی این وسطام وقتی چیزیو میشکونی با همکاری مامان قایمش میکنی...
من میفهمم شکسته و حتما هم کار توس ولی میذارم گهگاهی بیای تو اتاقمو یه سرکی بکشی... میدونم وسایل منو بیشتر از وسایل خودت دوس داری...
نشونش همون پتوی بچگیای منه که ول کنش نیستی و رسما مال خودت میدونی ...هنوزم که هنوز هر شب بغلش میکنی و میخوابی...
من همه ی روز و شبایی رو که تو رو دارم عاشقانه دوست دارم و زندگی میکنم...
وقتایی که به همه میگم نمیخوام بهت یاد بدن که بهم بگی آبجی ،میخوام اسممو صدا کنی..
و تو هنوزم همون اسمیو میگی که از بچگیت صدام میکردی...
من بازم منتظر اون روزاییم که شب قبلش تا صب بیدار موندم و نزدیکای صب خوابیدم ولی تو که نمیدونی کنکور چیه... میای در اتاقمو باز میکنی و صدام میزنی ولی من به خوبیه تو نیستم اولش بیرونت میکنمو بازم میخوابم ولی بعدش از دل مهربونت در میارم...
من همین پسرکوچولویی که همیشه با تعجب به موهای بلندم نگا میکنه دوس دارم... وقتایی که برم میگردونه و از پشت به موهای بازم نگا میکنه وقتایی که به تلافی موهامو با دستاش بهم میریزه...
وقتایی که از دستم عصبانیه و نیشگون میگیره و منم به جبران همه ی اون نیشگونا ازش بوس میخوام... اونم گونمو میبوسه و بعدم لپشو جلو میاره... خودم بهت یاد دادم که عزیزاتو بغل کنی و ببوسیشون...
توم مثل منی حرف حرف خودته... حتی اگه آسمونم زمین بیاد... توم مثل منی...
دوست دارم داداش کوچولو...
خیلی بیشتر از اون چیزی که بتونی تصورشو بکنی...
امشب که با دستات صورتمو برگردوندی و فقط زل زدی تو چشام... امشب که اومدم پیشت باشم تا بخوابی.. سرتو گذاشتی رو شونمو خوابیدی...
مطمئن شدم که تو بزرگترین و بهترین نعمت زندگیه منی...
تویی که تو چشام زل زدی دیگه نخندیدی
جدی شدی و بدون هیچ حرفی خستگیه این چند روز درسی لعنتیو خوندی...
تویی که چشمات کار تموم حرفای گفته و نگفته رو میکنه...
ببخش تموم اخما و بدخلقیاییو که گاهاً ناخواسته سر تو مهربون خالی میکنم ،سر کسی که تو کل دنیا از همه برام عزیز تر...
عزیزدلم خوب بخوابی...
من بازم منتظر روزیم که بیای و بخوای بیدارم کنی...
ایرانی همیشه بزرگ جاودانه پارسی:پیشاهنگ اندیشه ودانش وهنردرجهان
چرا هستم!
ولی بیام با شما زندگی کنم;)
عزیزم خیلی قشنگ حستو توصیف کردی با خوندن تک تک جملات لبخند زدم
مرسی خانمی
خوشبحال داداشت:)))
شما فرزند خونده قبول نمیکنید منم بیام ابجیت بشم?!
;)))
فدای تو...
مگه الانشم نیستی