همون طور که میدونین ما یه رفیق شفیق داریم به اسم هاله جان...
خداییش اگه این بشر نباشه نمیدونم کی حوصله میکنه چرت و پرتای منو گوش میده...
بعد تقریبا یک ماه اومده باشگاه ما...
دقیق میشه توو صورتم و میگه هی تو عوض شدی ؟
میگم من ؟
میگه آره تو عوض شدی ؟
سرم رو کج میکنم و میگم نمیدونم...
میگه اصلاً ته چشات یه چیزی برق میزنه ،خنده هات قشنگ تر شده لپات سرختر شده!
به دیوار آیینه ای باشگاه نگا میکنم...
آروم میگم واقعا ؟نمیدونم....
موهاشو دم اسبی میبنده و میگی اتفاقاً آره.... یه چیزیت شده.... قشنگ ترت کرده....
*عنوان از حسین منزوی
وقت دونستنش الان بود...
دیشب بهش گفتم...
گفتم...
*عنوان از شمس لنگرودی
شاید بقیه بعد از افتادن یه اتفاق فک کنن می ارزه زندگی کردنش یا نه ؟
اما بعضی چیزا هست که قبلش باید فک کرد...
دارم فکر میکنم...فکر....
*عنوان از طالب آملی
آخرین لحظه های قبل از زدن سوت حرکت رسیدی...
انتظار اومدنت رو نداشتم...
اینکه قرار چی پیش بیاد رو هم نمیدونم...
*عنوان از مینا آقازاده