نزدیکای صب خوابیدم...
هوا هنوز روشن نشده زدم از خونه بیرون...
چهارتا کلاس پشت سرهم....
حدودای ساعت سه رسیدم خونه...
قرار بود ته تغاری و عزیزجون بعد چندماه بیان ...
تا ساعت پنج توو آشپزخونه مشغول آشپزی بودم... هر شیرینی که فکر میکردم دوست داره رو پختم و گذاشتم خنک شه....
مامان بیرون کار داشت اصرار کرد منم باهاش برم ،رفتم...
ساعت هشت برگشتم خونه...
شام پختم...
زود افتادم به جون خونه....
گردگیری،جاروکشی...
شام خوردن و همه چی مرتب و آماده اس...
خوابم میاد...
درسام هنوز تموم نشده...
تا امتحانات اصلیم چیز زیادی نمونده...
باید دست به دامن یه فنجون قهوه شم...