زنانه ترین ناگفته های حوا

زنانه ترین ناگفته های حوا

زندگی مرا بارها و بارها درهم کوبید،اما صدای شکستنم را کسی نخواهد شنید،این منم قهرمان خودم...
زنانه ترین ناگفته های حوا

زنانه ترین ناگفته های حوا

زندگی مرا بارها و بارها درهم کوبید،اما صدای شکستنم را کسی نخواهد شنید،این منم قهرمان خودم...

شما بی نظیرید...

هیچگاه، هیچگاه و هیچگاه خود را دست کم نگیرید و تحقیر نکنید، بیاد داشته باشید که خداوند پس از ساختن شما به خود تبریک گفت ...

 


دوباره دلت را مرور کن....

در نوبتی دوباره دلت را مـرور کن
از غم به هر بهانه ی ممکن عبور کن...!

رحمی کن ای عزیز به آبادی خودت
فکری برای کشتن این بوف کور کن

ای خیس گریه های کدورت ، کمی بخند
این ابرهای ِ مملوِ تب را صبور کن 

گیرم تمام راه تو مسدود شد ، بگرد
یک آسمان تازه و یک جاده جور کن...!

با انجمادِ ظلمتِ شب ، بی شباهتی
با شعله ، در برودت ذهنم خطور کن

یاغی ! هبوط ، فرصت تقسیم سیب نیست
در نوبتی دوباره دلت را مـرور کن...!


زنی که من میشناسم...

زنی که من می شناسم...

یک زن آزاد است ،  یک زن آزاده

او متولد می شود ، رشد می کند ، تصمیم می گیرد و بالا می رود...

او گیاه یا حیوان نیست... جنس دوم هم نیست...

او یک روح زیباست... او را با باورهای خودت تعریف نکن...! یا بهتر بگویم تحقیر نکن...!

زنی که من می شناسم آن طور که خود می پسندد لباس می پوشد...

او زیباست و دوست دارد زیبا دیده شود...

او می خندد ، برای خودش آواز می خواند ، آهنگ میزند و شاد ترین آهنگ ها را گوش می دهد...

لازم باشد مسافرت هم می رود... حتی به تنهایی...!

او حرف می زند ، می نویسد و حتی گاهی شعر می گوید...

دلش که می گیرد بیشتر سکوت می کند ، گاهی بهانه جویی و گاهی هم اشک می ریزد...

او می اندیشد و نظرش را ابراز می کند حتی اگر مخالف میل تو باشد...

گاهی فریاد می کشد و اگر عصبانی شود دعوا هم می کند...!

او یک موجود محترم است ، اما نه از آن ها که اجازه دهد تو قایمش کنی تا مبادا چشم کسی به او بیفتد...

او نه قلبش و نه روحش را به آسانی نمی فروشد...

اما هر دو را هر وقت دوست داشته باشد هدیه می دهد ، به هر که لایقش باشد...

این زن یک موجود آزاد است... یک موجود مستقل...

 نه به دنبال تکیه گاهی می گردد که آویزانش شود...

نه صندلی که رویش خستگی در کند و نه نردبانی که از آن بالا رود...!

او به دنبال یک همسفر است ، یک همراه ، شانه به شانه...

گاه او تکیه گاه باشد و گاه همراهش...

گاه او نردبان باشد و گاه همسفرش...

او می خواهد مهر بورزد و مهر دریافت کند...!

زنی که من می شناسم یک موجود سنگی بی احساس و بی مسئولیت نیست...

ظرافتش ، محبتش ، هنرش ، فداکاریش ، علایقش و احساسش را آن گونه که بخواهد خرج می کند...

برای آنهایی که لایق آن هستند و محبتش را قدر می دانند...!

این زن تا جایی که بخواهد تحصیل می کند ، کار می کند ، در اجتماع فعال است و برای ارتقاء خویش تلاش می کند...

او نه مانع دیگران می شود و نه اجازه می دهد دیگران او را از حرکت بازدارند...

ممکن است گاهی سرعتش را کم کند اما هرگز از حرکت باز نمی ایستد...

دستان او پر از حرارتند و روحش پر از شور و اشتیاق...

او یک زن است... فقط یک زن ...

نه جنس دوم... نه یک موجود تابع... نه یک ضعیفه ... نه یک تابلوی نقاشی شده...

نه یک عروسک متحرک... نه یک کارگر بی مزد تمام وقت... و نه یک دستگاه جوجه کشی...

او سعی می کند آن گونه که می اندیشد باشد ، بی آنکه دیگری را بیازارد...

 باور داشته باش که او هم اگر بخواهد می تواند بی تفاوت و بی احساس باشد...

بی ادب و خودخواه باشد ، بی مبالات و ژولیده باشد ، تهمت زننده و یا توهین کننده باشد...

 که اگر نیست ، چون نمی خواهد که این گونه باشد...!

آری؛ زنی که من می شناسم جنس عجیبی ست...!

عشق می خواهد و عشق می ورزد...

احترام می خواهد و احترام می کند...

ارزش می خواهد و ارزش می گذارد...

حمایت می خواهد و حمایت می کند...

و استقلال می خواهد و استقلال می دهد...

من به زنی که می شناسم افتخار می کنم ، هر روز و هر لحظه...

و افتخار می کنم به مردانی که زن را این گونه می بینند و این گونه تحسینش می کنند...!



تولد زمستان

چه سخاوتمند است پاییز 


که شکوه بلندترین شبش را 


خالصانه پیشکش تولد زمستان کرد... 


زمستانتان سفید و سلامت 



یلدا مبارک.... 




یه خواب بد... کابوس.....

بعد از مدت ها یه خواب یه ساعته ی بعد از ظهری... 


شروع کابوس... 


فرار... 


فرار... 


وحشت... 


از خواب پریدن... 


نفسای تند... 


تپش قلب... 


بوم ،بوم ،بوم...


نگا کردن به اطراف برای مطمئن شدن 

از اینکه ،هر چی که دیدی فقط یه کابوس بود 

و 

تو الان تو اتاقی... کسی دنبالت نیس... 

و دوباره برای اینکه مطمئن شی 

میشینی و بازم به اطراف نگا میکنی... 


بوم بوم بوم 


صورتتو مهمون آب سرد میکنی 

تا این آتیشی که افتاده به جون گونه هات 

کم شه... 


یه بار دوبار سه بار چهار بار پنج بار 

اونقدر آب میپاشی به صورتت که حتی موهای باز پریشونت هم خیس میشه... 

همونایی که تو خواب که میدویدی 

پریشونتر میشد ...


لعنت به همه ی کابوسا.... 


زل میزنی به خودت توی آیینه 

فقط زل میزنی... 

بعد زیر لب میگی 

"ایشاا... که خیر... 

ولی لعنت به کابوسا "


لعنت به همه ی کابوسا.... 





دوستی از جنس پاییز...

تو شبیه یک باران نرمی، خیس نمیکنی، احساس آدمی را طراوت میدهی...

شبیه یک خیابان در یک عصر پاییزی، با برگهای زرد و نارنجی روی پیاده رو هایش، گرم و سرد، ملس، لابلای رایحه سبک یک یادآوری خوش، یک پیاده روی کوتاه و حرفهایی که هرکدام چند لایه دارند.....

دیدن خوابت هم گاه ناغافل لابلای روزمره های پیچیده در عادت های سخیف زندگی، حال آدمی را خوب میکند. روزگارت به کامت ...


زندگی آواز است....

زندگی را تو بساز...


نه بدان ساز که سازند و پذیری بی حرف..


زندگی یعنی جنگ، تو بجنگ..


زندگی یعنی عشق..


تو بدان عشق بورز... 


زندگی یعنی رنگ، تو چنان پر رنگ باش،


تابلو زندگیت را تو بکش


زندگی یعنی حس، تو پر از احساسی


معدن عشق بشو، تو خودت الماسی


زندگی آواز است، به چکاوک بنگر!