زنانه ترین ناگفته های حوا

زنانه ترین ناگفته های حوا

زندگی مرا بارها و بارها درهم کوبید،اما صدای شکستنم را کسی نخواهد شنید،این منم قهرمان خودم...
زنانه ترین ناگفته های حوا

زنانه ترین ناگفته های حوا

زندگی مرا بارها و بارها درهم کوبید،اما صدای شکستنم را کسی نخواهد شنید،این منم قهرمان خودم...

اسمش فقط خریته! خریت! :/(حوصله ی خوندن چرت و پرت داشتین بگین رمز بدم)

این مطلب توسط نویسنده‌اش رمزگذاری شده است و برای مشاهده‌ی آن احتیاج به وارد کردن رمز عبور دارید.

باور کنم ؟.....

آرام تر ای  روزگار !من هنوز یه عالمه حرف ناگفته دارم و کار ناکرده...هی روزگار!


چقدر زود زود از روی بهمن های تقویم من گذر می کنی! آرام تر ....آرام تر........


امسال به جای شمع ،روی کیک تولدم یه دنیا ستاره چیده ام آنقــــــــــــــــــــــــــــــــــدرکه شکل 20میان آنها گم شده ...

می فهمی !؟یه عالمه ستاره....:ستاره های واقعی.....


دلم نمی آید ستاره ها خاموش شود -


حالا که بیشتر شبیه آدم بزرگا می شوم دلم برای کودکی هایم تنگ می شود !نگاه کن! کودک درونم دلش میخواهد شیطنت کند....خدای من ...طفلک درون من باورش نمی شود این همه سال را بدو بدوکرده ....اصلا خستگی هم حالی اش نیست...

 .....!هیس.....برای بزر گ شدن کمی تمرکز میخواهم..... دیروزنبض احساسم تند تند می زد....  ...امروز همه حجم عقلم  درد میکند ....فردا ..............؟!


حالا بیا روبه روی سادگی هایم بنشین و به تماشای روزهایی که از من می گذرد....


دلم گواه  خوبی می دهدبرای این زمستان...   دلم گواه می دهد انگار اتفاق های خوبی میان  این بهمن  تا بهمن بعد   جا گرفته...!!!


یعنی باورش کنم؟


+تولدم مبـــــارک!!!




20 سال زمینی بودن....

نیــک میپــندارم ؛


سفیــدپوش شدنِ دیــوار شهــری که 20 ســال پیــش


نگــاه نشـــانه ای از امیــدواری خــدا را لمس کــرد....


من ؛


در نقــاشی ِ بهــار خــدا نبــودم !


و طــعم تمــوز را نچــشیــدم...


برگ هـای پاییزی ِ سقــوط کــرده ی درخــت را نشــمردم!


و قــد روزهــای گذرانــده ام با یلــدای 74 نــرسید.


من زاده ی "زمستانم"


راهــی شــده از ســوی خدا...


که پیغــام دهــم خدا ناامیـــد نیســـت...


پس توام امــروز را بــرای نفــسی تازه و گرفتــن دستــان خالق ماه 


غنیمــت بـشـمار ...      


+مرسی از تک تک تون که تبریک گفتین ،

چه کسایی که از چند روز قبل هر روز بهم تبریک گفتن و چه کسایی که دیروز و امروز... 

هر کسیم نمیدونه یا یادش رفته تنش سلامت:)


امروز 20ساله میشم ،یه جور حس جوونی و بچگی و بزرگ شدن حتی پیر شدن رو با هم دارم... 


خیلی از آرزوهای بچگیم برآورده شده بعضیاشم دارم سعی میکنم عملیش کنم... 

همون آرزو هایی که با آرزوهای نوجوونی و جوونیم یکی شدن..... 


حس آدمی رو دارم که از یه مسیر طولانی گذشته و حالام تنها چیزی که یادشه ،خاطره های سیاه و سفید یا رنگی اون سالاس ،وقتیم نگاهمو از پشت سرم میگیرم و جلو رو نگا میکنم یه مسیر دورودراز میبینم که منتظر  راهیش شم... 

راستش نمیدونم کجا قرار  زیر  آخرین سطرای زندگیم  امضاءم رو جابذارم و برم ولی امیدوارم  تا اون روز دلی رو نشکسته باشم و تا جایی که در توانم هست تونسته باشم آرزوهام رو به فعلیت برسونم... 


بازم ممنون از همتون :)

خوشحالی و سلامتی هر کدومتون آرزومه :)



از مـن مخواه در روز میلام غـزل بسـرایم


از مـن مخواه کلـماتم را بشـویم


مـــن زاده ی بهـــمنم


سخـت وســرد و سـفید  بی هیچ رنـــگی


مــن دخــتـــر ماه بهــــمنم


در روز میــلادم نفــسم را که سالها حـبس است رهــا میکنم


می خواهم قــناری وحـــشی به آشیانه ی گلـویم برگردد


رهـــا می شـوم از تمــام بلــــندی ها


از بـــرجها


منــــــارها


پلــــــه ها


هنگامه  روز مـــــــــیلادم که از عــرش بر فــرش آمدم


می خواهم دوباره مــــتولد شوم


از فــرش به عــرش



آری مــن هـمان مـسافر مـهربان از خــــــدا هسـتم


سرشار از


عــــــشقم


لــــــــــــبخندم


غـــــــــــــــــــــمم


و خــــــدا خواست مرا اینگونه تعبیر کند


مـــن ســـردم


و تمام رنـگهـای گـــرم دنـــیا از سقف تنهایی اتاقم قندیل میبندند



آذین شب تــــولد مـــن است

قندیلهای یخی از گـــرم تــریـــن رنــگـهـای دنـــیا




بانوی بهمن ماه  






یک فنجان چای با طعم همزبانی....(رمز این پست فقط به دوستایی که میشناسم تعلق میگیره)

این مطلب توسط نویسنده‌اش رمزگذاری شده است و برای مشاهده‌ی آن احتیاج به وارد کردن رمز عبور دارید.

سلامی دوباره

به آفتاب سلامی دوباره خواهم داد


به جویبار که در من جاری بود


به ابرها که فکرهای طویلم بودند


به رشد دردناک سپیدارهای باغ که با من


از فصل های خشک گذر می کردند


به دسته های کلاغان


که عطر مزرعه های شبانه را


برای من به هدیه می آوردند


به مادرم که در آینه زندگی می کرد


و شکل پیری من بود


و به زمین که شهوت تکرار من درون ملتهبش را


از تخمه های سبز می انباشت


سلامی دوباره خواهم داد


می آیم می آیم می آیم


با گیسویم: ادامه بوهای زیر خاک


با چشمهایم: تجربه های غلیظ تاریکی


با بوته ها که چیده ام از بیشه های آن سوی دیوار


می آیم می آیم می آیم


و آستانه پر از عشق می شود


و من در آستانه به آنها که دوست می دارند


و دختری که هنوز آنجا


در آستانه پرعشق ایستاده، سلامی دوباره خواهم داد






 

....



+بابا عجب آدمایی هستین شما! 

خبریه بگین با هم از دسترس خارج شیم ،با هم دیگه حذف کنیم! نکنه خبریه و من نمیدونم! ؟

اگه جریانی هس به منم بگین خوب! 

از دست شماها دیوانه نشم خوبه :/

منهای دو سه تا از لینکام باقی هممون خلیم دیوانه ایم قاطی داریم و خیلی چیزای دیگه که به خاطر رعایت ادب نمیشه گف! 

هر کدومتون هر کاری میخواین بکنین ،

از دسترس خارج میشین ؟میخواین حذف کنین ؟میخواین برین ؟

خوب از دسترس خارج شین ولی دیگه بعد چند روز برنگردین! 

میخوایین برین ؟

خوب برین چرا زجرکش میکنین! 

میخواین حذف کنین ؟

فدای سر هممون حذف کنین ببینیم کدوم مشکل با حذف شدن حل میشه.... 

تنها مشکل این دنیا رو وباتون میدونین ؟

خوب به سلامتی از شرشون راحت شین تا کل مشکلاتون حل شه... 



+من آدمِ نرفتن ام
آدمِ دوست موندن
یا اصلن آدمِ دیر رفتن ام
خیلی دیر ..
اما وقتی برم
دیگه آدمِ برگشتن نیستم.
آدمِ مثل قبل شدن نیستم.
باور کن !


+وقتی می‌گویم:
دیگر به سراغم نیا
فکر نکن که فراموشت کرده‌ام
یا دیگر دوستت ندارم‌، نه!
من فقط فهمیدم:
وقتی دلت با من نیست
بودنت مشکلی را حل نمی‌کند
تنها دلتنگ‌ترم می‌کند...!




ﺑﺎﯾﺪ ﺍﯾﻦ ﺗﻦ ﺍﻧﺪﻭﻫﮕﯿﻦ ﺭﺍ ﭼﻼﻧﺪ...

باﯾﺪ ﯾﮏ ﺑﺎﺭ ﺑﻪ ﺧﺎﻃﺮ ﻫﻤﻪ ﭼﯿﺰ ﮔﺮﯾﻪ ﮐﺮﺩ

ﺁﻥ ﻗﺪﺭ ﮐﻪ ﺍﺷﮏ ﻫﺎ ﺧﺸﮏ ﺷﻮﻧﺪ

ﺑﺎﯾﺪ ﺍﯾﻦ ﺗﻦ ﺍﻧﺪﻭﻫﮕﯿﻦ ﺭﺍ ﭼﻼﻧﺪ

ﻭ ﺑﻌﺪ ﺩﻓﺘﺮ ﺯﻧﺪﮔﯽ ﺭﺍ ﻭﺭﻕ ﺯﺩ ﺑﻪ ﭼﯿﺰ ﺩﯾﮕﺮﯼ ﻓﮑﺮ ﮐﺮﺩ

ﺑﺎﯾﺪ ﭘﺎﻫﺎ ﺭﺍ ﺣﺮﮐﺖ ﺩﺍﺩ

ﻭ ﻫﻤﻪ ﭼﯿﺰ ﺭﺍ ﺍﺯ ﻧﻮ  ﺷﺮﻭﻉ ﮐﺮﺩ.


"ﺁﻧﺎ ﮔﺎﻭﺍﻟﺪﺍ"