زنانه ترین ناگفته های حوا

زنانه ترین ناگفته های حوا

زندگی مرا بارها و بارها درهم کوبید،اما صدای شکستنم را کسی نخواهد شنید،این منم قهرمان خودم...
زنانه ترین ناگفته های حوا

زنانه ترین ناگفته های حوا

زندگی مرا بارها و بارها درهم کوبید،اما صدای شکستنم را کسی نخواهد شنید،این منم قهرمان خودم...

چشم پزشکی

  

رفتم چشم پزشکی ...


سرم توو گوشیمه،یه خانم خیلی با نمک و مسن از اتاق معاینه میاد بیرون،اونقدر پیر عه که خمیده راه میره و همون فاصله ی کوتاه رو دنبال یه صندلی برای نشستن میگرده...


سمت دیگه یه دختر کوچولوی سه ساله به اسم ثنا با مامان و باباش نشسته...اسمش رو وقتی خانم منشی داشت سعی میکرد قطره توو چشمش بریزه و ازش میخواست که گریه نکنه و آروم باشه ،فهمیدم...



همراه اون خانم مسن یه آقای   میانسال عه...میاد و جلو صندلی رو زمین زانو میزنه و منتظر میشه،خانمه دستاشو دور گردن آقاهه محکم میکنه و میرن:)


دکتر اول ثنا رو معاینه میکنه...متاسفانه چشماش ضعیفه...چهار نمره...

براش عینک مینویسه و میگه بعد از شش ماه دوباره بیارین ببینمش تا درباره ی وضعیتش اون موقع نظر قطعیم رو بگم...



ازم عینکم رو میخواد و میگه یکیش اصلا تغییری نکرده و اون یکی خیلی جزئی،بیار عملش کنم...

میگم اونقدر که در حال حاضر سرم توو کتاب و گوشی و کامپیوترمه که نمیتونم به چشمام استراحت بدم....



رفتم برای عینکم یه قاب جدید انتخاب کنم ...صاحب عینک فروشی دوست باباس که اونجا نیس...


فروشنده میگه آقای فلانی ارادتمندیم...بابا دقیق میشه توو صورتش...میگه علی تویی؟

پسر جوون میخنده و با خنده تایید میکنه....

مامان با ذوق میگه علی؟پسر آقا سیروس؟

آقا سیروس همسایه ی قدیمی و دوست باباس...

علی میخنده میگه آره خاله خودمم...

مامان به من اشاره میکنه و میگه تو و دختر من با هم همبازی  بودین علی،یادته؟


علی یه نگاهی به من میندازه یه کم فکر میکنه و میگه نه خداییش...


منم دقیق یادم نیس اما یادمه که همبازیم بود که خونمون میومد حتی عمو سیروسم یادمه نه خیلی دقیق ولی یادمه....


کم کم همه مون داریم بزرگ میشیم:)


فردا وقت شد میرم عینکم رو تحویل بگیرم و هفته بعدم ببرم مطب که دکتر چک کنه ببینه مشکلی نداره....