زنانه ترین ناگفته های حوا

زنانه ترین ناگفته های حوا

زندگی مرا بارها و بارها درهم کوبید،اما صدای شکستنم را کسی نخواهد شنید،این منم قهرمان خودم...
زنانه ترین ناگفته های حوا

زنانه ترین ناگفته های حوا

زندگی مرا بارها و بارها درهم کوبید،اما صدای شکستنم را کسی نخواهد شنید،این منم قهرمان خودم...

قصه‌ای با تو شد آغاز که پایان نگرفت ...!

 

  

اون شب ذهنم در گیر بود....

یه چیزی رو کاغذ نوشتم...چندتا سوال....جواب شون رو نمیدونستم هنوزم نمیدونم....

خواب دیدم...بازم از همون خوابا این خواب جواب همون سوالا بود....

این شد چهارمین خوابی که درباره ی تو دیدم...


فرداش امیرعلی پیام داد که من و رضا و تو دارین میرین....

توضیح داد که کجا و چرا و اینکه برمیگردین سه سال بعد....

کلی خندیدم و امیر غش کرده بود از حرفام...

رفتنت خوشحالم کرد یا ناراحت؟جوابش رو حتی وقتی امیر میخندید از حرفام و من حس آدمی رو داشتم که یه نارنجک پرت کردن طرفش و حالا بعد انفجار منگه،میدونستم....


آروم و قرار موندن نداری و بعد از سالها دوست نداشتن کسی، جسارت دوباره دوست داشتن رو....برو شاید اونجا آروم تر شدی....شاید کسی اومد توی زندگیت که تونست یار خاطرت باشه،البته اگه اینبار بخوای  و جسارت کنی دل رو به دریا بزنی...



فقط دیگه توو خوابای عجیب من پرسه نزن ،اتفاقات بر خلاف خوابامه....میخوام اینبار بگم که شاید برخلاف تمام این بیست و چند سال اینبار  فقط خوابایی دیدم که هیچ معنی خاصی ندارن...


بهم گفته بودی من شبیه نارنجکم عجیبه که ریسک میکنی و توو دستت میگیری این نارنجکو...

ترسیدم اما باید میفهمیدم چی میشه....


گفته بودم که تو شبیه این آدمایی که هر آن گوش بزنگن که کی قطارشون میرسه....شبیه مسافرا...و ساکت بودی...همون شب سرد....



حالا مسافری....به یه شهر دیگه...یه جای دور تر...



میگم خواب بوده فقط خواب هر چند که این روزا رو هم توش دیده بودم اما میگم خوابه و همین ....فقط دیگه توی خوابای من پرسه نزن....



آرزو میکنم خوب باشی و خوشحال هر جا که هستی...و عاشق بشی و دوست داشته باشی کسی رو و دوستت داشته باشه اونقدر که دلت آروم بگیره کنارش...

امیدوارم به آرامشی که یا اون از تو گریزونه یا تو از اون ،برسی.....


آخرین باری که دیدمت روز امتحان توو دانشگاه بود...با اون سویشرت آبی و اعتراضت از درصد من که میگفتی شوخی میکنی تو صد شدی؟نه؟

بعدم شاکی بودی از درصد نود و پنجم...


اولین بارم توو گرمای تابستون توو صف ثبت نام دیدمت...پسرک کم حرف و جدی ای که نفر جلوییم بود....وبعدم که یهو خیلی اتفاقی دیدم پسرک عینکی و بوری که اون روز دیده بودم از بین پونصد و پنجاه نفر شده همکلاسیم اونم دقیقا میز پشتی....


زندگی عجیبه....

زود گذشت این یه سال......


مواظب خودت باش سین....

سفرت بی خطر...




+او به قلبم گلوله ای از جنس عشق شلیک کرد

من هم جا خالی ندادم

نه اینکه بلد نباشم، نه

گفتم بگذار اصابت کند

شاید در این آشفته بازار عاشقی

از ما دونفر یک عشق زیبا در آمد


#سیما امیرخانی




*عنوان از فاضل نظری